حالم داره به هم می خوره از آدمایی که خودشون نیستن.آدمایی که نه تنها خودشون نیستن که به تو هم اجازه نمی دن خودت باشی.

شدیدا سردرگمم توی برخورد با این آدما.

نمی دونم چرا احساس می کنم دین توی این زمینه می خواد ما رو دو رو بار بیاره.که این جا غمت رو پنهان کن.این جا بخند.بابا پس من کِی خودم باشم؟ (شایدم حرف دین رو بد متوجه شدم)


شدیدا سردرگمم که همچنان با لبخند این آدما به زور لبخند بزنم و با هر بار حرف زدن بی حساب و وقت و بی وقت، تمرکزم رو متلاشی کنم و بهشون گوش بدم یا خودم باشم.خودِ خودم.خودی که ترجیح میده جز در مواقع وم لب به سخن باز نکنه.


دو سه روزه دومی رو انتخاب کردم تو برخورد با یکی از این آدما

دیشب وقتی وسط خوندن نفحات نفتی که برنامه داشتم تا آخر شب تمومش کنم اومد و گفت یه کم به خودت استراحت بده تا یه خاطره برات تعریف کنم گفتم باشه برای بعد الان ذهنَ م مشغوله (و واقعا هم علاقه ای به شنیدن حرفش نداشتم!)  گفت سریع می گم، گفتم: نع! 

گفت پس یادت باشه بعدا برات تعریف کنم.گفتم باشه حتما!

و به این فکر کردم که همین "باشه حتما" دروغه.نیست؟!

شمارو به خدا نیست؟


همین آدم که شاید به زور دو تا کتاب غیر درسی هم تو عمرش نخونده ولی منبع لایزال علمه و در مورد همه چیز می تونه بدون وقفه تا حداقل سه روزِ کاری صحبت کنه امروز تو راه مسجد شروع می کنه به حرف.حرف حرف حرف.هوووووف:)

و می پرسه خب تعریف کن ببینم نفحات نفت در مورد چی بود؟ (در حالی که می دونم ذره ای حتی کنجکاو هم نیست که بدونه اون تو چی نوشته!)

بهش می گم: به تو چه؟!

جا می خوره.

ادامه می دم که وقتی می دونم علاقه ای نداری چرا وقتم رو سر توضیح دادن به تو تلف کنم؟ 

می گه کی گفته علاقه ندارم؟

میگم علاقه داری بردار بخونش می فهمی چی نوشته!


ناراحت می شه.

و من هنوز نمی دونم صواب چیه.و خطا کدومه.

نخطه.


پ.ن: قصدم خدشه به دین نبود.همه دیدن که یک مسلمانِ درونم شدیدا فعاله :) 

به قول مرحوم حسین پناهی: کفر نمی گم، سوال دارم.یه تریلی محال دارم.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها