بسم الله الرَّحمن الرَّحیم
نمیدونم چطور شده، اما.اولین داستان کوتاه من:
هوای این روزهای زندگیام آنقدر مهآلود شده که حتی نمیدانم یک قدم آن سو تر، کدام اتفاق انتظارم را میکشد. احساس میکنم از همیشه به ناامیدی نزدیک ترم و از آرامش، دورتر. حتی نمیدانم امید کسی با ناامیدی من فرو میریزد یا نه.
-آری.،امید خودت! خودت را دست کم نگیر. تو. تو قرار است آدم بزرگی بشوی.
حالا برو.برو پسرم.برو.
کودک میدود. شش ماه پیش بود که مادر گفته بود پدرت رفته است پیش خدا و امروز کودک دوباره میدود. آنقدر تند که شاید بتواند خون های روی صورت مادرش را از یاد ببرد. زردی غروب با سکوت خاکستری خیابان ها همراه شده است. با خودش فکر میکند که انگار جنگ، تنها بر سر دور هم جمع شدنهای او و پدر و مادرش موقع شام، اتفاق افتاده است. نفس نفس ن گوشه ای میایستد و به حالت رکوع، دست روی زانو می گذارد: آخ.پاهایم. .
پاهایم دوباره خواب رفته اند. مینشینم و از تخت آویزان شان میکنم. ضعف دارم. هرچند دلیلش را می دانم. گفته اند چای و قهوه برای کم خونیات خوب نیست اما عادت به مطالعه باعث شده نتوانم کنارشان بگذارم. فکر این که بیست و هفت سالم شده اما هنوز نه شغلی دارم و نه درآمدی، آنقدر با مشت به ذهنم میکوبد که عاقبت یک تنه مرا از پا در میآورد. به تمام دخترانی فکر میکنم که میشد امروز را کنارشان شب کنم.
به فاطمه. .
مینا. .
فهیمه. .
مادر با خنده جواب صدای پشت تلفن را میدهد: به سلامتی، پس جور شد. به زینب بگو دیدی بالاخره تو هم عروس شدی. مبارک باشد.
زینب؟
یاد حرف پدربزرگ میافتد که میگفت: اسم مادرت را زینب گذاشتم تا دینم را به حسین ادا کرده باشم. هرچند میدانستم زینب بودن بدون بلا نمیشود!».
قدمهای تندش را با شنیدن صدای سربازها آرام میکند. صدا از درون تاریکیِ کوچهای منتهی به خیابان اصلی به گوش میرسد. گوش میخواباند. حرفها را به وضوح میشنود اما زبان سربازها را نمیفهمد. صدا نزدیک تر میشود.
هیچ وقت نمیفهمد چطور باید با جوانی مثل من حرف بزند و من مدت هاست سکوت را به هر اعتراضی ترجیح دادهام. مدت هاست که جز سلام و شب به خیر چیز دیگری بین من و پدرم باقی نمانده است. کاش میشد کمی خودش را به پدرانی که با بچههاشان رفیق اند شبیه کند. اما نه. خیلی دیر شده. امروز دیگر نه من منتظر تغییر کسی هستم و نه کسی منتظر من. حتی اگر بروم هیچ کس دلتنگم نخواهد شد. میخواهم باقی عمرم را برای خودم زندگی کنم.
قلبش تند میزند. تصمیمش را گرفته. آمادۀ دویدن میشود که چند سرباز از روبرو سر میرسند. با رسیدن آنها، صاحبان صدا هم سر و کلۀ شان پیدا میشود. عقب عقب میرود.آنقدر که به دیوار سیمانی خانهای میخورد و کز میکند همانجا. برای اولین بار از دلش میگذرد که کاش کسی را داشت تا به دادش برسد.
دوستی. .
عمویی. .
برادر بزرگتری. .
کسی که مسلح باشد. .
میداند کسی قرار نیست بیاید اما چشمان نگرانش به انتهای خیابان خیره میمانند. منتظر است.
منتظر کسی که شاید کیلومترها آن طرف تر، بتواند به زبان همین سربازها بر سر فرماندهشان فریاد بکشد و بگوید با من طرفید!
قهقهۀ سربازها با دیدن کودک _انگار که بعد از ساعتها گرسنگی در میان صحرا، به گوسفندی برخورده باشند_ به هوا بلند میشود.
او اما هنوز منتظر است. باورش شده که برادری دارد. در دل میگوید اگر امروز خودت را نرسانی پس کی قرار است برسی؟
پنج ماه دیگر. .
تا پنج ماه دیگر، هم میتوانم مدرک زبانم را بگیرم و هم برای بورسیه تحصیلی ام اقدام کنم. آنجا میتوانم برای خودم زندگی کنم.
گفته اند اوایل تابستان. .
باید تقویم را نگاه کنم.
صدای گلنگدن تفنگها به گوش میرسد.
اسفند، فروردین، اردیبهشت، خرداد،
تـــیر.
درباره این سایت