یک مسلمان



وقتی شک کردم در مورد رفتن یا نرفتن به راهپیمایی.فقط به این فکر افتادم که کیا از نرفتن من خوشحال تر میشن؟ 
شک ندارم لاشخورهای داخلی از خدا می خوان نرفتن ما رو.تا توی خونه های چند صد متری شون دراز بکشن روی مبلای چند صد میلیونی و با لب تاب های گرون قیمت شون توئیت کنن خستگی ما رو.تا برای مذاکره و امتیاز دادن شون بهونه جور کنن! 
اما از اینا گذشته وقتی می بینم اونی که از نرفتن من خوشحال تر میشه قطعا آمریکاست، اون یه درصد شک هم از بین میره توی دلم.

این پیروزی خجسته باد.

+فردا صبح ان شاءالله عازم تهرانم.دور جدید درس خوندن شروع خواهد شد به فضل خدا :) 
حلال کنید.و دعا.



وقتی شک کردم در مورد رفتن یا نرفتن به راهپیمایی.فقط به این فکر افتادم که کیا از نرفتن من خوشحال تر میشن؟ 
شک ندارم لاشخورهای داخلی از خدا می خوان نرفتن ما رو.تا توی خونه های چند صد متری شون دراز بکشن روی مبلای چند صد میلیونی و با لب تاب های گرون قیمت شون خستگی من و تو رو توئیت کنن.تا برای مذاکره و امتیاز دادن شون بهونه جور کنن! 
اما از اینا گذشته وقتی می بینم اونی که از نرفتن من خوشحال تر میشه قطعا آمریکاست، اون یه درصد شک هم از بین میره توی دلم.

این پیروزی خجسته باد.

+فردا صبح ان شاءالله عازم تهرانم.دور جدید درس خوندن شروع خواهد شد به فضل خدا :) 
حلال کنید.و دعا.



آدم خوبه بعضی وقتا بشینه سختی هایی که ازشون عبور کرده رو مرور کنه.

وقتی خودم رو توی شرایط چند ماه پیش یا چند سال پیش قرار می دم تصویر واهمه ها و ترس های اون لحظه ها توی چشمم تداعی میشه.که می گفتم اگه نشه چی؟.اگه نتونم؟.نه.نمی تونمنه نمی تونم.

 

و تونستم.و شد.

پس این مشکل و مشکلات هم میشه.و می تونم.به فضل خدا :)

+این که هنوز زنده ام و قلبم هنوز می زنه، برام یه معنای خیلی عظیم داره: که هنوز به من امید هست :)

1397/11/21

 

بیار باره که امشب سوار خواهم شد

به دور دستِ گمان رهسپار خواهم شد

 

بیار باره که باید ز جان گسسته رویم

عنان مبند، که باید عنان گسسته رویم

 

بسوز بستر ما را که وقتِ خفتن نیست

مپرس مقصد ما را، مجالِ گفتن نیست

 

#محمد_کاظم_کاظمی

 

 

کمی هم سامی یوسف بنوشید:

.I walked a thousand empty roads

.In search of signs to bring me home
.With every breath I spoke your name
 

 

متن آهنگ


مطمئنم فرق کسی که خسته شده با کسی که کم اورده رو می دونید.که دومی دیگه نمی خواد ادامه بده اما اولی به یه تلنگر نیاز داره.به یه قطره نور.و من دومی نیستم.هیچ وقت نبودم.از کم اوردن بدم میومده و میاد.

اما اولی.


+وقتی دیگه به این نتیجه رسیدم که هیچ کس برای حرف زدن و آروم شدن وجود نداره یادم افتاد خداوند خدای، شما را به ما ارزانی داشته است والحمدلله.

سهمی از آتش درون من نخواهید برد.نگران نباشید.

اما اگرچه دلتون برای من تنگ نشده.من دلم خیلی براتون تنگ شده :)



با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم

روی به دیوار صبر.چشم به تقدیر او

#سعدی



بسم ربِّ الشُّهداء والصّابرین

#نذر_مردم_یمن


سرش گرم است مادر.

گرم.

با دستان فرزندش

که می گردند سردرگم پی آغوش مادر

مادری که بر لبش یخ بسته لبخندش


سرش گرم است مادر 

گرم.

با دستان نوزادی که _ بیزار از عروسک هاش _ از سرمای بی حد تن مادر. 

نومید از گریبانش

پناه آورده بر پیشانی اش.

گرمای چشمانش.!

که در آیین مادر آخرین عضوی که بی جان می شود چشم است.!


نگاهش کن.

نگاهش کن.

که سر کرده دوباره از همین دیروز یا ماه گذشته یا دو سال پیش شاید 

پیش چشمان کریهِ شب،سپیدِ روسری اش را.


که از ماه گذشته یا دو سال پیش دیگر مرد خانه نیست تا نجوا کنان گوید:

چه زیبا گشته ای بانو! »


چه زیبا گشته ای امروز در انبوه آهن ها

که گرچه روی خاک افتاده ای یک تار مویت را نمی بینند دشمن ها!


سرش گرم است مادر

نه.

سرش داغ است

و قرمز تر شده گل های ریز روسری ش انگار.

و قرمز تر شده دستان کودک هم.

عروسک هم.


#اولین_شعر_نیمایی

#الحمدلله


پ.ن: کاش بیش از شعر از ما بر می آمد.کاش.کاش



-آقای پری! ممکنه مقدمه ی کتاب تون با عنوان درک شعر رو برامون بخونید؟

- بله استاد! درک شعر نوشته دکتر ایوانز پریچارد: برای درک شعر باید بر صنایع ادبی تسلط کافی داشت.

اگر برآورد ارزش شعر در محور مختصات بر محور افقی رسم شود و دامنه ی نفوذ آن روی محور عمودی، آنگاه محاسبه ی سطح کل به دست آمده میزان ارزش شعر را مشخص می سازد.

مزخرفه!

ما این جا لوله کشی نمی کنیم، ما داریم راجع به شعر صحبت می کنیم.

حالا ازتون می خوام که کل مقدمه ی کتاب تون رو پاره کنید! 

همه مقدمه ی کتاب هاشون رو پاره کنن!

زود باشین!

.


پ.ن: مراقب باشید! این جا یه معلم ادبیات خیلی خاص حضور داره که هر لحظه ممکنه دنیاتون رو دگرگون کنه.

اگه اهل تغییر هستین تماشای "Dead poets society" رو شدیدا بهتون توصبه می کنم.


پ.ن دو: ترجیحا تنها ببینید که تاثیرش بیشتر باشه و دو بخش از فیلم رو هم باید بزنید جلو! (هالیوودیه دیگه!)

بعد بیاید در مورد فیلم صحبت کنیم ان شاءالله.


بسم الله الرَّحمن الرَّحیم


. اما بعد

شریح بن حارث کندی توسط عمر خطاب عهده دار منصب قضا می شود.

وی در زمان عثمان نیز قاضی کوفه می ماند.

ولی با روی کار آمدن علی (ع).

نه.

شریح باز هم قاضی می ماند.هر چند بارها احکامش مورد اعتراض خلیفه قرار می گیرد و حتی در خصوص خریدن خانه ی مجلل از سوی خلیفه توبیخ می شود.

این رویه ادامه دارد تا حکومت کوتاه حسن بن علی (ع).

اما شریح در زمان حسن بن علی هم قاضی می ماند.

.

معاویه بر سر کار می آید.

 ابن خلدون می‌نویسد: معاویه پس از به دست گرفتن خلافت، عمال خود را به شهر‌ها فرستاد، از جمله شریح قاضی را بر مسند قضای کوفه نشاند.»

.

مختار که به خون خواهی حسین حکومت کوفه را به دست می گیرد باز هم شریحِ عثمانیِ مغضوبِ علی را به سمت قضاوت منصوب می کند!

و اعتراض یاران و دلسوزان است که همواره به گوش می رسد. .


اما چرا؟ احتمالا چون انقلابی ها آن قدر که باید قوی نشده بودند!

امام یار می خواهد برای بازی.تماشاچی و شعار دهنده زیاد است.

#متدین_متخصص_مورد_نیاز_است

#ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی.عیش بی یار میسر نشود یار کجاست؟


پ.ن: تحلیلی ست در جواب دوستان خوابگاهی که حرص شان از انتصاب اخیر امام درآمده!


#روزانه-نوشت-دانشگاه-تهران


سه مقدمه از من

نتیجه گیری از شما

.

.

.

1. طبق ساختار FATF تصمیم ها در مجمع (Plenary) و به صورت اجماع (Consensus) یعنی با رضایت تمام دولت های عضو اتخاذ می شود.  (

تصویر یک)


2. یکی از موارد تصمیم گیری در صورت تصویب قانون FATF توسط ایران، تصمیم گیری آتی دولت ها به منظور خروج ایران از لیست کشورهای خطرناک برای سرمایه گذاری خواهد بود.

(تصویر دو)


3. کمتر از یک ماه پیش، رژیم صهیونیستی به صورت قطعی به عضویت FATF درآمد!

(تصویر سه)  و در آینده ای نه چندان دور  امکان قطعی شدن عضویت عربستان سعودی که فعلا به عنوان عضو ناظر (Observer) در FATF حاضر است نیز وجود دارد.

(تصویر چهار)



نتیجه؟!



#چرا_فشردن_دستی_که_بر_گلوی_من_است؟!



 

 

تلاش پدر یمنی برای نجات طفل شیرخواره اش.

با پای خود را به بیمارستان رسانده تا جگرگوشه اش را که از سوء تغذیه به حالت احتضار رسیده نجات دهد.
اما.
 
 
پ.ن1: اگه این بهمون انگیزه نده چی قراره ما رو ت بده واقعا؟
" آیا مؤمنان را وقت آن نرسیده است که دلهایشان در برابر یاد خدا و آن سخن حق که نازل شده است ، خاشع شود؟ همانند آن مردمی نباشند که پیش ازاین کتابشان دادیم و چون مدتی بر ایشان آمد دلهایشان سخت شد و بسیاری نافرمان شدند"   حدید/۱۶
 
پ.ن2: 
بند 16 اصل 3 قانون اساسی ایران: دولت جمهوری اسلامی ایران موظف است همه ی امکانات خود را برای " تنظیم ت خارجی کشور بر اساس معیارهای اسلام، تعهد برادرانه نسبت به همه ی مسلمانان و حمایت بی دریغ از مستضعفان جهان" به کار بندد.
 
جمهوری اسلامی را _ اگر قرار باشد ظلم ظالمی را ببیند و بنا به مصلحت داخلی اش خفه شود _ نمی خواهم.
 
#ظلم_(را تحمل)_نکنیم.
 
 
حرف آخر: براندازها از این حرفا خوشحال نشنا! ما بلد نیستیم صورت مسئله رو پاک کنیم.ما جمهوری اسلامی رو از وجود پلید منافقین پاک خواهیم کرد و قطار را به ریل برخواهیم گرداند ان شاءالله.پس از دست ما عصبانی بمانید همچنان و بمیرید.

بسه دیگه چقد می خوابین؟ دانشجویین مثلا!

- اصلا اینجا اسمش روشه.خوابگاه! یعنی محل خوابیدن!

- خب خودت داری میگی خواب گاه! یعنی گاهی خوابیدن! خب لامصب شما همش خوابین! بیت المال داره از جیب مردم خرج ما میشه که به درد مردم بخوریم.


#نرود_میخ_آهنین_در_سنگ


پ.ن: خیلی سخته که هر روز صبح بلند شی و شروع کنی به درس خوندن در حالی که دو سه نفر دیگه جلوت خوابن!

من اما یاد گرفتم که از خوابیدن و کنایه های دوستانه ی اون ها هم روحیه بگیرم.همین که می گن بابا بگیر یه کم بخواب، خواب از سرم می پره.یادم میاد چقدر مظلوم منتظر قوی شدن من هستن.

ساعت نه بلند می شدم.با دیدن بیخیالی بعضیا اینقدر روحیه گرفتم که رسوندمش به هشت و الان چند روزه که به لطف خدا بعد از نماز صبح دیگه نمی خوابم و معمولا تا 12 شب یه سره فعالیت می کنم.

هر وقت هم خسته بشم به عکس بچه های یمن نگاه می کنم که چسبوندم بالای تختم.و مردم نیجریه.و فلسطین.و ایران خودمون!.و حتی مردم فرانسه!!


چقدر آدم منتظر قوی شدن من و تو هستن.


دعا کنید یادمون نره که جنگه.


#روزانه_نوشت_دانشگاه_تهران


به نام خدا


اعتراف می کنم چند روز پیش یه دونه کیف پول خریدم تا برای روز مادر پست کنم.

وقتی وارد اداره پست شدم گفتم سلام آقا ببخشید می خواستم اینو پست کنم! گفت برو ازین بسته ها بگیر از اون خانم بذارش داخل بسته.

گرفتم.و گذاشتم.و مشخصات رو نوشتمو بردم پیش همون خانم محترم!

فرمودن خب درش رو ببند!!! :|

کلا کم مونده بود منو بزنن!

دیدم حرف شون منطقیه باید درش رو ببندم!

نگاه کردم دیدم شبیه این پاکت نامه قدیمی هاست.بالاش مثل رد چسبه.

ولی دیدم زشته جلوی اوشون با زبان مبارک چسبش رو از حالت بالقوه به صورت بالفعل دربیارم! :)

رومو کردم اینور دیدم یه خانم دیگه اینور نشسته!

ای بابا.

رفتم پشت ستون.یه کم انگشت مبارک رو با زبان مبارک خیس نموده و کشیدم روی چسب.ولی کلا نچسبید!

گفتم احتمالا میزان رطوبت کم بوده.یه نگاه این طرف یه نگاه اون طرف و با خجالت زدگی تمام، با زبان مبارک مسیر چسب رو دنبال کردم.

و باز هم نچسبید لامصب.رفتم پیش اون خانم بداخلاقه بپرسم شیر آب ندارن این جا؟ گفتم شاید چسبش خیلی قویه و رطوبت بیشتری می خواد!

تا رفتم یهو برگشت گفت درش رو بستی؟!

گفتم بله نه عه این قسمتش رو کامل کنم یه لحظه الان می رسم خدممتون! 


هععععی.باید یه راهی داشته باشه!

یه کم از زوایای مختلف بسته رو مورد مداقه قرار دادم وبله! حدسم درست از آب دراومد!

روی این چسبه یه دونه لیبل بود باید می کندیش! مثل چسب زخم بود بی تربیت!

چسبوندیم و با خفت و خواری اومدیم بیرون!


#خاطرات_تلخ_دانشگاه_تهران  :))


پ.ن: به قول آقوی همساده: آقو تو عمرم ایقد تحقیـــــــر نشده بودم! :)


با سلام و احترام

شاید امروز هیچ جای دنیا این تفکر رو نشه پیدا کرد که جوون های ما به خاطر این که می بینن دلبسته ی یک فضا و آدم هاش شدن در حالی که نباید می شدن، پا می ذارن روی خواسته های دل شون و می زنن زیر میز! قاعده ی بازی رو عوض می کنن.و این خیلی قشنگه.خیلی.و مقدس!

.

برای مدت نامشخصی نخواهم بود.تا وقتی که ضرورت حضور در این فضا را حس کنم.و این که منفعتش برایم بیش از خسرانش است.

برای مدت نامشخصی نخواهم بود.شاید خیلی طولانی.شاید خیلی کوتاه و شاید برای همیشه.

پیامی از من دریافت نمی کنید

و به پیامی پاسخ نخواهم داد.


"واهجرهم هجرا جمیلا" را علیِ صفایی (ره) خوب می گوید _ و کاش بود.ای کاش.ای کاش _ می گوید هجرتی جمیل و زیباست که بازگشتی در پی داشته باشد؛ رفتن در موقع ضعف و بازگشت در موضع قدرت.

و باز من مانده ام و فضایی که خاک مرگ بر دلم می پاشاند.و ایمانم.

اما من به فضل خدا زیر میز زدن را یاد گرفته ام.از شماها یاد گرفته ام.

و اگر پایش بیفتد مدت هاست که با رفتن ها و رفتنی ها هم نشین شده ام و رفتن را هم بلدم.


درس هایم را خوب می خوانم.و کمی زبان.مطالعات دینی خود را نیز با جدیت دنبال می کنم.و دارم مقاله نوشتن را نیز می آزمایم.و می گذرانم تا خدا از فضلش مرا بی نیاز کند.اگر او بخواهد.

فقط حلالم کنید.لطفا.


و موسی گفت می رومرفت.و پیامبر بازگشت.


أعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم

بسم اللّه الرَّحمن الرَّحیم
 
قبل نوشت: 
هر ایدئولوژی یا تفکری.تکرار می کنم، هر ایدئولوژی یا تفکری که قراره از سطح تئوریک و کتابی بودن فراتر بیاد و وارد زندگی مردم بشه باید قدرت رو در دست داشته باشه.تا بتونه طبق نظر خودش قانون گذاری کنه و کار اجرایی انجام بده.پس نمیشه با قوانین مبتنی بر سکولاریسم زندگی کرد و در عین حال زندگی دینی کاملی داشت!
 
" به دنبال حقیقت " پیرو پژوهش هایی که برای رسیدن به حقیقت انجام می ده به یه مقایسه ی تطبیقی جالب توجه رسیده.
بیاید حضور دین و میزان تاثیرپذیر بودن و اجرایی شدن و در یک کلام زنده بودن ش رو توی دو تا جامعه متفاوت بررسی کنیم.
یکی جامعه ای که دین در اون قدرت حاکمه رو در اختیار داره و می تونه قواعدش رو به صورت تمام و کمال اجرایی کنه.
یکی هم جامعه ای که مردمش معتقدن دین رو چه به ت و قدرت؟ دین باید کار خودش رو بکنه، دولت هم کار خودش رو.!
 
دیالوگ های رهبر دینی در جامعه ی اول:
1. 
ما در قضایای ضدیت با اسرائیل دخالت کردیم؛ نتیجه‌اش هم پیروزی جنگ سی و سه روزه و پیروزی جنگ بیست و دو روزه بود. بعد از این هم هر جا هر ملتی، هر گروهی با رژیم صهیونیستی مبارزه کند، مقابله کند، ما پشت سرش هستیم و کمکش میکنیم و هیچ ابائی هم از گفتن این حرف نداریم. این حقیقت و واقعیت است. اما اینکه حالا حاکم جزیره‌ی بحرین بیاید بگوید ایران در قضایای بحرین دخالت میکند، نه، این حرف درستی نیست؛ حرف خلاف واقعی است. ما اگر در بحرین دخالت میکردیم، اوضاع در بحرین جور دیگری میشد! 
۱۳۹۰/۱۱/۱۴خطبه‌های نماز جمعه تهران
 
2.
هم آمریکا بداند، هم دست‌نشاندگانش بدانند، هم سگ نگهبانش رژیم صهیونیستی در این منطقه بداند؛ پاسخ ملت ایران به هرگونه تعرضی، هرگونه ی، بلکه هر گونه تهدیدی، پاسخی خواهد بود که از درون، آنها را از هم خواهد پاشید و متلاشی خواهد کرد.
۱۳۹۰/۰۸/۱۹بیانات در دانشگاه افسری امام علی (علیه‌السّلام)
 
3.
اگر غلطی از رژیم صهیونیستی سر بزند، جمهوری اسلامی تل‌آویو و حیفا را با خاک یکسان خواهد کرد.
 
4. 
خطاب به دولت سعودی: اندک بی احترامی به حجاج ایرانی موجب عکس العمل سخت و خشن ایران خواهد شد.
 
 
اما دیالوگ های رهبر دینی در جامعه ی نوع دوم:
 
.و چون فرستادگان ما نزد لوط آمدند به [آمدن] آنان ناراحت و دستش از حمایت ایشان کوتاه شد و گفت امروز روزى سخت است.
و (چون فرشتگان به صورت جوانان زیبا به خانه لوط درآمدند) قوم لوط به قصد عمل زشتی که در آن سابقه داشتند به سرعت به درگاه او وارد شدند، 
لوط به آنها گفت: این دختران من.
لوط به آنها گفت: این دختران من.
لوط به آنها گفت: این دختران من.
این ها برای شما پاکیزه و نیکوترند، از خدا بترسید و مرا نزد مهمانانم خوار و سرشکسته مکنید، آیا در میان شما یک مرد رشید نیست؟
گفتند تو خوب مى‏ دانى که ما را به دخترانت‏ حاجتى نیست و تو خوب مى‏ دانى که ما چه مى‏ خواهیم!
[لوط] گفت کاش براى مقابله با شما قدرتى داشتم.
[لوط] گفت کاش براى مقابله با شما قدرتى داشتم.
[لوط] گفت کاش براى مقابله با شما قدرتى داشتم. [آن گاه می دانستم با شما چه کنم]
آیات 78 تا 80 سوره هود/ قرآن 
 
پ.ن:وقتی قدرت در دست رهبر دینی نباشد.
مجبور است از خودش و از دخترانش (بخوانید دار و ندارش) مایه بگذارد.
وقتی قدرت در دست رهبر دینی نباشد دین به طور کامل اجرایی و عملیاتی نخواهد شد و دینی که اجرایی نشود اثر خودش را نشان نخواهد داد و دینی که اثر نداشته باشد را نمی خواهم!
 
پ.ن دو: 
و نسل من که در دل این نعمت به دنیا آمده نمی داند چه نعمتی را در اختیار دارد و حفظش چه زحمت ها و خون دل ها می خواهد.
اذکروا نعمة الله علیکم.
و اگر جمهوری اسلامی از دست برود.
بهتر بگویم. 
وای اگرجمهوری اسلامی از دست برود.
 
پ.ن سه: قدر بدانیم و تلاش کنیم برای اصلاحش. #قوی-شویم.
 

 
 
تا نمی دانم کِی نظرات بسته خواهند بود ان شاءالله.
 
 

هلیا! یک سنگ بر پیشانی سنگی کوه خورد.

کوه خندید و سنگ شکست.

یک روز.کوه می شکند.

خواهی دید.

.

زندگی طغیانی ست بر تمام درهای بسته و پاسداران بستگی.

هر لحظه ای که در تسلیم بگذرد لحظه ای ست که بیهودگی و مرگ را تعلیم می دهد.

.

به روزهای اندوه باری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد.

و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظه ای را بر نمی گرداند.


بار دیگر شهری که دوست می داشتم»

#نادر_ابراهیمی

پ.ن: کتاب متفاوتی بود از این بزرگ مرد.فقط.کمی تلخ بود و تلخ تمام شد.از آن تلخ ها که شاید قرار است بزرگ مان کند.



1. هرکس ساعتی رنج فراگرفتن علم را تحمل نکند،برای همیشه در رنج و ذلت نادانی باقی خواهد ماند.

بحار الأنوار، ج 1، ص 77


2. بزرگترین مردم کسی است که آن‌چه را که به او مربوط نیست رها کند.

 الأمالی (للصدوق) , جلد 1 , صفحه 20


#آخرین_فرستاده

که درود خدا بر او باد


روز آغاز آخرین تقابل جهل با علم؛ شک با ایمان و تاریکی با نور مبارک.


به نام خدا

پنج شنبه 98/1/22


سختی هایی که وعده داده بودن از همون لحظه ی بیدار شدن شروع شد.

آب خرم آباد قطع شده بود.


بعد از صبحونه راه افتادیم تا از یه جاده ی فرعی به "معمولان" برسیم.کنار رودِ با صلابتی که هنوز هم قدرت داشت، روستاهای تخریب شده و پل های شکسته به چشم می خوردن.

بعد از حدودا یک ساعت به معمولان رسیدیم.

اکثر جهادی ها جمع شده بودن توی مسجد شهر که مسجد جامع خرمشهر رو به ذهن تداعی می کرد.


بیل به دست به سمت خونه ای که باید برای کار تحویل می گرفتیم حرکت کردیم.خونه ی خونواده ی آقای محمدی.


شاید نزدیک یک متر ارتفاع گِل های جمع شده توی حیاتش بود.خونه ای که آب تا سقفش رسیده بوده و رد آب هنوز روی دیوارش باقی بود.

موقع بیرون بردن مبل هایی که سیل نابودشون کرده بود چی تو دل اعضای خونه می گذشت خدا می دونه.

***

مهم تر از تمام سختی ها این بود که همه اومده بودن.همه.

طلبه.بسیجی.دانشجودکتر.همه در کنار هم.

حتی تروریستای سپاهی! هم با جون و دل کار می کردن.


به نام خدا

چهارشنبه 98/1/21


از جاده ای که بخش هایی از آن را سیل برده است عبور می کنیم.(حس شب عملیات بهمان دست می دهد!)

حدودا ساعت یازدهِ شب است که به خرم آباد می رسیم.

در سازمان تبلیغات اسلامی می مانیم تا فردا صبح زود ان شاءالله راهی "معمولان" شویم.


مسئولان از سختی ها و شرایط خاص معمولان می گویند.

که مردم خسته اند.

که ممکن است پرخاش کنند.

ناسزا بگویند.

حتی به رهبری توهین کنند.

و شما باید سکوت کنید.


از گروهی به نام "جمعیت امام علی" حرف می زنند که در سرتاسر شهر پخش شده اند و کار رسانه ای می کنند و سیاه نمایی هایشان از "من و تو" و "اسرائیل فارسی" پخش می شود.


و فردا چه روز سختی خواهد بود.


به نام خدا


مشغول کار داخل خونه ای بودیم که آب تا سقفش رسیده بود و الان توی حیاطش پر از گِل بود.بعد از چند ساعت کار خسته شده بودیم که گفتن یه گروه کوه نورد از تهران اومدن، الان میان کمک شما؛ و این شاید جالب ترین صحنه ای بود که قبل از سفر تصورش رو نکرده بودم.چهار مرد و یک زن. با لباس هایی که بیشتر به لباس مهمونی و تفریح می خورد تا لباس کار! 

اما با همان لباس ها بیل برداشتند و مشغول شدند.حتی خانم همراه شون هم شروع کرد به بیل زدن!

یکی از مردها که دید بعضی از ما دستکش نداریم رفت و برای ما دستکش خرید.بعد هم خانم که حجاب درستی هم نداشتن رفتن آب معدنی خریدن.و چایی.و به یکی از مردها یادآوری کردن که لیست داروهای مورد نیاز رو بگیر تا از تهران براشون بفرستیم.این همه در کنار ها و شعرا و نویسنده ها.همه بدون حس تفاوت در کنار همپر از گِل.و لبخند!

اون روز اینقدر لباس های من گِلی شد که دیگه نمی تونستم بپوشمشون.لباس بسیجی یکی از دوستان رو قرض گرفتم و از مسجد به خیابون اومدم تا برسم به محل کار جدید. صحنه هایی که دیدم رو فقط توی کتاب های مربوط به زمان دفاع مقدس خونده بودم.همه در کنار هم.فارغ از تماااااام اختلافات.

کنار خیابون از مغازه داری پرسیدم سلام برادر! کوچه گلستان دوازده کدوم طرفه.؟ گفت دوره.فلانی! بیا آقا رو برسون کوچه گلستان.

و من مبهوت این همدلی سوار موتور فلانی شدم :)

توی خیابون هر مرد و زنی بهم می رسید خدا قوت می گفت و توی هر کوچه از ما با لبخند تشکر می کردن و آرزو می کردن بتونن جبران کنن. و من می گفتم ان شاءالله عید سال بعد برای عید دیدنی به خونه تون بیایم. و می خندیدیم :)


به محل قرار رسیدم.شعرا و نویسنده ها از اراک و تهران و اصفهان و قم و بابل و . اومده بودن و داشتن خونه ی کسی رو که نمی شناختن و نمی دونستن چه اعتقادی داره یا شغلش چیه یا چند سالشه رو تمیز می کردن.یکی از بچه ها برای بقیه دمنوش درست کرده بود.یکی آب میوه خرید.یکی آواز می خوند.یکی نون تیکه می کرد و به بچه ها می داد.

وقتی یکی از بچه ها خسته شد و گفت اه فایده نداره.شنید که: ما نیومدیم این جا خونه بسازیم برادر.اومدیم تا از اون کت شلوار شیک دربیایم و بیل بگیریم دست مون تا خودمون رو بسازیم!

 

و چقدر نشستن پای درد دل مردم آرامش بخش بود.


+ جز خوبی ندیدم و احترامی که اون جا بهم گذاشته شد رو تا حالا تجربه نکرده بودم.و چقدر بیش از همیشه احساس مفید بودن داشتم.الحمدلله.

کاش همیشه با هم اینطور خوب بودیم.

++ ان شاءالله عکس ها به زودی ذیل همین پست بارگذاری خواهد شد.


به نام خدا

پنج شنبه 98/1/22


سختی هایی که وعده داده بودن از همون لحظه ی بیدار شدن شروع شد.

آب خرم آباد قطع شده بود.


بعد از صبحونه راه افتادیم تا از یه جاده ی فرعی به "معمولان" برسیم.کنار رودِ با صلابتی که هنوز هم قدرت داشت، روستاهای تخریب شده و پل های شکسته به چشم می خوردن.

بعد از حدودا یک ساعت به معمولان رسیدیم.

اکثر جهادی ها جمع شده بودن توی مسجد شهر که مسجد جامع خرمشهر رو به ذهن تداعی می کرد.


بیل به دست به سمت خونه ای که باید برای کار تحویل می گرفتیم حرکت کردیم.خونه ی خونواده ی آقای محمدی.


شاید نزدیک یک متر ارتفاع گِل های جمع شده توی حیاتش بود.خونه ای که آب تا سقفش رسیده بوده و رد آب هنوز روی دیوارش باقی بود.

موقع بیرون بردن مبل هایی که سیل نابودشون کرده بود چی تو دل اعضای خونه می گذشت خدا می دونه.

***

مهم تر از تمام سختی ها این بود که همه اومده بودن.همه.

طلبه.بسیجی.دانشجودکتر.همه در کنار هم.

حتی تروریستای سپاهی! هم با جون و دل کار می کردن.


به نام خدا

چهارشنبه 98/1/21


از جاده ای که بخش هایی از آن را سیل برده است عبور می کنیم.(حس شب عملیات بهمان دست می دهد!)

حدودا ساعت یازدهِ شب است که به خرم آباد می رسیم.

در سازمان تبلیغات اسلامی می مانیم تا فردا صبح زود ان شاءالله راهی "معمولان" شویم.


مسئولان از سختی ها و شرایط خاص معمولان می گویند.

که مردم خسته اند.

که ممکن است پرخاش کنند.

ناسزا بگویند.

حتی به رهبری توهین کنند.

و شما باید سکوت کنید.


از گروهی به نام "جمعیت امام علی" حرف می زنند که در سرتاسر شهر پخش شده اند و کار رسانه ای می کنند و سیاه نمایی هایشان از "من و تو" و "اسرائیل فارسی" پخش می شود.


و فردا چه روز سختی خواهد بود.



یا حبیب التَّوّابین


تعریفش رو زیاد شنیده بودم و از خوندنش پشیمون نیستم. . 

شاید همین دو تا دلیل کفایت کنه برای کسی که بخواد بیگانه رو بخونه.

دروغ گفتن فقط این نیست که حرفی بزنیم که راست نیست.گفتن چیزی بیشتر از حقیقت هم دروغه! کاری که ما هر روز انجام می دیم تا زندگی رو ساده تر کنیم. اما شخصیت اصلی کتاب بیگانه نمی خواد زندگی رو ساده تر کنه و بر خلاف ظواهر همیشه همون رو می گه که هست.حتی وقتی با ماری طرح دوستی ریخته در جوابش که می پرسه عاشقمی؟ می گه نه.فکر نمی کنم عاشقت باشم!

مورسو حاضر نیست احساسات واقعی ش رو مخفی کنه و این یعنی بر خلاف مسیر رود شنا کردن!


ترجمه ی خشایار دیهیمی رو خوندم و فوق العاده بود.روون تر از بقیه ای که ندیدم شاید!


برشی از کتاب: 

مسئله ی اصلی کشتن وقت بود.
دست آخر، وقتی یاد گرفتم چطور چیزها را به یاد بیاورم، دیگر اصلا حوصله ام سر نمی رفت. 
بعضی وقت ها به اتاقم فکر می کردم و در عالم خیال، از یک گوشه ی اتاق شروع می کردم و دور اتاق می گشتم و یک به یک چیزهایی که سر راهم بود را به یاد می آوردم. اولش طولی نمی کشید. اما هر دفعه که از نو این کار را می کردم کمی بیشتر طول می کشید.
هر تکه از اسباب و اثاثم را به یاد می آوردم؛ و روی هر تکه از اسباب و اثاث، هر شیئی که بود؛ و از هر شیء، همه ی جزئیاتش را، و جزئیات آن جزئیات را _ نقشی، تَرَکی، لب پریدگی ای_ و بعد رنگ و جنسشان ارا.
این طوری شد که بعد از چند هفته می توانستم ساعت ها فقط بنشینم و چیزهای توی اتاقم را بشمارم و هرچه بیشتر فکر می کردم چیزهای بیشتری را از ته حافظه ام بیرون می کشیدم که قبلا هیچ توجهی به آن ها نکرده بودم یا فراموششان کرده بودم. 
آن وقت بود که متوجه شدم آدمی که حتی فقط یک روز زندگی کرده باشد می تواند صد سال را راحت در زندان بگذراند. آن قدر یاد و خاطره خواهد داشت که حوصله اش سر نرود.



به نام خدا


مشغول کار داخل خونه ای بودیم که آب تا سقفش رسیده بود و الان توی حیاطش پر از گِل بود.بعد از چند ساعت کار خسته شده بودیم که گفتن یه گروه کوه نورد از تهران اومدن، الان میان کمک شما؛ و این شاید جالب ترین صحنه ای بود که قبل از سفر تصورش رو نکرده بودم.چهار مرد و یک زن. با لباس هایی که بیشتر به لباس مهمونی و تفریح می خورد تا لباس کار! 

اما با همان لباس ها بیل برداشتند و مشغول شدند.حتی خانم همراه شون هم شروع کرد به بیل زدن!

یکی از مردها که دید بعضی از ما دستکش نداریم رفت و برای ما دستکش خرید.بعد هم خانم که حجاب درستی هم نداشتن رفتن آب معدنی خریدن.و چایی.و به یکی از مردها یادآوری کردن که لیست داروهای مورد نیاز رو بگیر تا از تهران براشون بفرستیم.این همه در کنار ها و شعرا و نویسنده ها.همه بدون حس تفاوت در کنار همپر از گِل.و لبخند!

اون روز اینقدر لباس های من گِلی شد که دیگه نمی تونستم بپوشمشون.لباس بسیجی یکی از دوستان رو قرض گرفتم و از مسجد به خیابون اومدم تا برسم به محل کار جدید. صحنه هایی که دیدم رو فقط توی کتاب های مربوط به زمان دفاع مقدس خونده بودم.همه در کنار هم.فارغ از تماااااام اختلافات.

کنار خیابون از مغازه داری پرسیدم سلام برادر! کوچه گلستان دوازده کدوم طرفه.؟ گفت دوره.فلانی! بیا آقا رو برسون کوچه گلستان.

و من مبهوت این همدلی سوار موتور فلانی شدم :)

توی خیابون هر مرد و زنی بهم می رسید خدا قوت می گفت و توی هر کوچه از ما با لبخند تشکر می کردن و آرزو می کردن بتونن جبران کنن. و من می گفتم ان شاءالله عید سال بعد برای عید دیدنی به خونه تون بیایم. و می خندیدیم :)


به محل قرار رسیدم.شعرا و نویسنده ها از اراک و تهران و اصفهان و قم و بابل و . اومده بودن و داشتن خونه ی کسی رو که نمی شناختن و نمی دونستن چه اعتقادی داره یا شغلش چیه یا چند سالشه رو تمیز می کردن.یکی از بچه ها برای بقیه دمنوش درست کرده بود.یکی آب میوه خرید.یکی آواز می خوند.یکی نون تیکه می کرد و به بچه ها می داد.

وقتی یکی از بچه ها خسته شد و گفت اه فایده نداره.شنید که: ما نیومدیم این جا خونه بسازیم برادر.اومدیم تا از اون کت شلوار شیک دربیایم و بیل بگیریم دست مون تا خودمون رو بسازیم!

 

و چقدر نشستن پای درد دل مردم آرامش بخش بود.


+ جز خوبی ندیدم و احترامی که اون جا بهم گذاشته شد رو تا حالا تجربه نکرده بودم.و چقدر بیش از همیشه احساس مفید بودن داشتم.الحمدلله.

کاش همیشه با هم اینطور خوب بودیم.



امیرعلی داره کارتون نگاه می کنه.

شخصیت های کارتون دارن با هم حرف می زنن.

یکی می گه: من توی این درگیری ها پدرم رو از دست دادم.

یکی دیگه می گه: من برادرم رو.

اون یکی می گه: من بهترین دوستم رو.


و من آروم زیر لب می گم: 


" من خودمو از دست دادم. "


+ یه عمره قراره یه " منِ " تازه از دل منِ پیش فرضی که خدا بهم داده و مدت هاست تحت سیطره ی اژدهای غضب و دیو شهوته، بیرون بیاد.و یه عمره زیر مشت و لگد مونده. (می ترسم از اون روزی که تابلوی تعویض رو بگیرن بالا و شماره ی من روش باشه، که یعنی وقتت تموم شدمی ترسم ولی کاری نمی کنم)

دیشب کسی می گفت که " حیوانات شهوت دارند و غضب.این دو، محرک حبیوانات هستند و انسان در این دو با حیوانات مشترک است و فقط نیروی سومی ست که آدمی را متمایز می سازد از حیوان، به نام عقل " ( که اگر به کار گیرد.) 

و منِ این روزای من چقدر اشتراکاتش با حیوانات پر رنگ تره تا انسان ها.


" أَلَم‌ْ یَأْن‌ِ لِلَّذِین‌َ ءَامَنُوَّاْ أَن تَخْشَع‌َ قُلُوبُهُم‌ْ لِذِکْرِ اللَّه‌ِ " 16/ حدید

آیا وقت آن نرسیده است که دل های مومنان در برابر یاد خدا خاشع گردد؟


در جواب تو فرومانده ترم از طفلی

که به سُفتن شکند گوهر و تاوانش نیست

#نظیری_نیشابوری

- جمعه 17 خرداد 98 -


پ.ن: استاد نازنین حقوق بین الملل خصوصی ما (که سلام خدا بر او باد) به ما توصیه کردن اتفاقات روزانه مون رو یادداشت کنیم. از همین بابه اگه ازین به بعد این جا با یادداشت های روزانه ی من روبرو می شیدان شاءالله.

خوشحال می شم از حضورتونخیلی.


بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

مدت ها بود فرضیه ی "وجود دو من در درون انسان" ذهنم رو مشغول کرده بود و نمی دونم اول بار ، به ذهن خودم رسونده بودن یا از دیگری شنیده بودم.

با این همه.هرچی جلوتر رفتم بیشتر وجود این دو رو حس می کردم و کم کم دیدم دیگران هم در درون شون متوجه ش شدن (هر کس با ادبیات دینی، روان شناختی یا حتی ادبی خاص خودش).حس خوبی بود و هست که فرضیه ای در وجودت ریشه بگیره و امروز احتمالا بتونی میوه های یقین ش رو بچینی.

 

1. 

لا یَلِجُ فِی المَلَکوتِ مَن لا یُولَدُ مَرَّتَین ». کسی که دو بار متولد نشود به ملکوت راه نمی یابد.

عیسی مسیح علیه السلام

انجیل یوحنا/3 

انجیل مرقس/ 10

انجیل متی/ 18

2. 

کسی که از خودش بیرون نیامده، همان حیوان است که با غریزه حرکت می کند و با طبیعتش راه می رود. هنگامی که تو از خودت متولد شدی، هنگامی که به تولدی دیگر رسیدی، با این تولد تازه، تو دو تا می شوی. تو صاحب دو "من" می شوی. منی که بود؛ منِ مادر و منی که شد؛ منِ فرزند.

مبارزه دو طرف می خواهد، جهاد دو طرف می خواهد. تو که هنوز تولدی نیافته ای، بیش از یکی نیستی و این است که مبارزه ای نداری، مبارزه معنا ندارد.زمینه ندارد.

علی صفایی حائری رحمت الله علیه/ صراط

 

3.


جبران خلیل جبران/ نامه های عاشقانه

با صدای پیام دهکردی (جهت حفظ مالکیت معنوی اثر)

 

4. 

"Tim Urban"

وبلاگ نویس

صاحب تارنمای: "Wait But Why"

صحبت های بی نهایت جذاب تیم اوربان توی TED در خصوص همین موضوع رو از اینجا ببینید. (زیر نویس فارسی رو هم می تونید فعال کنید)

( حد و واندازه ای برای تشکرم از سید جواد عزیز بابت معرفی این کلیپ، قائل نیستم.)

 

 5. می تونید تجربیات و نظرات خودتون در این مورد رو این جا به اشتراک بذارید تا دیگرانی از جمله "من" استفاده کنن. البته هنوز نمی دونم کدوم یکی از " من " های من قراره از دیدگاه هاتون استفاده کنه :)

 

پ.ن: ببخشید. اما فکر می کنم ارزش طولانی شدن رو داشت:)

نه؟

پ.ن دو: و لله الحمد.


حالم داره به هم می خوره از آدمایی که خودشون نیستن.آدمایی که نه تنها خودشون نیستن که به تو هم اجازه نمی دن خودت باشی.

شدیدا سردرگمم توی برخورد با این آدما.

نمی دونم چرا احساس می کنم دین توی این زمینه می خواد ما رو دو رو بار بیاره.که این جا غمت رو پنهان کن.این جا بخند.بابا پس من کِی خودم باشم؟ (شایدم حرف دین رو بد متوجه شدم)


شدیدا سردرگمم که همچنان با لبخند این آدما به زور لبخند بزنم و با هر بار حرف زدن بی حساب و وقت و بی وقت، تمرکزم رو متلاشی کنم و بهشون گوش بدم یا خودم باشم.خودِ خودم.خودی که ترجیح میده جز در مواقع وم لب به سخن باز نکنه.


دو سه روزه دومی رو انتخاب کردم تو برخورد با یکی از این آدما

دیشب وقتی وسط خوندن نفحات نفتی که برنامه داشتم تا آخر شب تمومش کنم اومد و گفت یه کم به خودت استراحت بده تا یه خاطره برات تعریف کنم گفتم باشه برای بعد الان ذهنَ م مشغوله (و واقعا هم علاقه ای به شنیدن حرفش نداشتم!)  گفت سریع می گم، گفتم: نع! 

گفت پس یادت باشه بعدا برات تعریف کنم.گفتم باشه حتما!

و به این فکر کردم که همین "باشه حتما" دروغه.نیست؟!

شمارو به خدا نیست؟


همین آدم که شاید به زور دو تا کتاب غیر درسی هم تو عمرش نخونده ولی منبع لایزال علمه و در مورد همه چیز می تونه بدون وقفه تا حداقل سه روزِ کاری صحبت کنه امروز تو راه مسجد شروع می کنه به حرف.حرف حرف حرف.هوووووف:)

و می پرسه خب تعریف کن ببینم نفحات نفت در مورد چی بود؟ (در حالی که می دونم ذره ای حتی کنجکاو هم نیست که بدونه اون تو چی نوشته!)

بهش می گم: به تو چه؟!

جا می خوره.

ادامه می دم که وقتی می دونم علاقه ای نداری چرا وقتم رو سر توضیح دادن به تو تلف کنم؟ 

می گه کی گفته علاقه ندارم؟

میگم علاقه داری بردار بخونش می فهمی چی نوشته!


ناراحت می شه.

و من هنوز نمی دونم صواب چیه.و خطا کدومه.

نخطه.


پ.ن: قصدم خدشه به دین نبود.همه دیدن که یک مسلمانِ درونم شدیدا فعاله :) 

به قول مرحوم حسین پناهی: کفر نمی گم، سوال دارم.یه تریلی محال دارم.


 یَا رادَّ مَا قَد فات


داره راه میره و با خودش زمزمه می کنه که " تو برگزیده نبودی.قبول کن که نبودی.قبول کن که رسولی بدون معجزه هستی" .

ازش می پرسم 

به نظرت چرا تو پیامبر نشدی؟


می ایسته.

توی آینه به خودش نگاه می کنه و 

میگه: 

اووومممم.شاید چون روی صورتم چند تا جوش دارم!


از نگاهم می فهمه که این بار نمی تونه از زیر بار جواب در بره.

بعد از یه نگاه دقیق تر و سکوت عمیق تر.می گه: چون به فَهْمَ م عمل نکردم.پیامبرا به فهم شون عمل می کردن.همین!


سکوت می کنم.

و علی صفایی _ با این که کلید داره و با این که گاهی بدون اجازه میاد _ این بار در می زنه و وارد اتاق ذهنم می شه که " تو برای عملکرد خوب نیازی به دانستن همه چیز نداری.تو باید در هر مرحله به فهمَ ت عمل کنی و آن موقع نافهمیدنی ها را به تو می دهند.با این حال تو اختیار داری و می توانی حتی بر فهمیدنی های خودت عصیان کنی. اما یک روز باید به عصیانی بزرگتر برسی، یعنی عصیانِ بر عصیان".


و دیالوگِ 'فرستادگان' در 'کتاب' جاری می شود در وجودم که "چرا بر خدا توکل نکنیم در صورتی که ما را به راه هایمان هدایت کرده است و البته بر آزاری که به ما رسانید صبر خواهیم کرد و اهل توکل باید همواره بر خدا توکل کنند. "

ابراهیم/دوازده


حالا من موندم و فهمی که بهش عمل نکردم.

راستی.تو چقدر به فهمِ ت عمل کردی؟


#گفتگوی_دو_من_درون

#ای_از_همه_من_ها_ی_من_بهتر_من_تو

#فقط_تو_باش

#که_خیری_ندیده_ام_از_خویش


یا حبیب من لا حبیب له

یک شنبه/ 9 تیر 98


همیشه در مسیرِ رسیدن به حقیقت به یاد حاج آقا جوادی بوده ام.

همان جوانی که از وقتش می زد و روزها بعد از نماز عصر در مسجد می نشست و با من صحبت می کرد.

اینجا

هم او که گفت: " با خودت تعارف نداشته باش.تا چیزی را واقعا نپذیرفته ای، به خاطر خستگی ناشی از راه و به خاطر رودربایستی با دیگران قبولش نکن."

هم او که دست آخر گفت: " شاید رسیدنت چهار یا پنج سال زمان ببرد.می رسی ان شاءالله اما آن روز کمی متفاوت خواهی بود.آن روز کمی معتدل تر شده ای و شاید بعضی از عقاید امروزت رو قبول نداشته باشی.شاید دیگر بعضی حرف ها را نتوانی به راحتی بپذیری. من هم از همین مسیر آمده ام. " و من، خوشحال و شاکر از آشنایی با فردی که مثل من عمل کرده است به پیشنهاد او مطالعه ی تطبیقی قرآن/تورات/انجیل را بدون ترس شروع کرده و رنج زیر پا گذاشتن برخی از عقایدم را پذیرفته بودم. 

.

چند ماهی بود که دیگر حاج آقای جوادی امام جماعت آن مسجد نبودند و من که در رفت و آمد بین اصفهان و تهران بودم فرصت نکرده بودم سوال کنم از رفتن شان.هر بار که اصفهان بودم و به سمت مسجد می رفتم سعی می کردم بعد از اذان برسم تا مبادا به من که هنوز گفتن " أشهد أن علی ولی الله" در اذان برایم حل نشده باقی مانده بود بگویند بیا اذان بگو!

امروز به مسجد می روم. با آقا رضا؛ خادم مسجد و یکی از پیرمردهای مسجد که هر دو به من محبت دارند روبوسی می کنم و می نشینیم منتظر آمدن حاج آقا.

آرام از آقا رضا می پرسم راستی از حاج آقا جوادی خبر ندارید؟

گفتند: چرا.فلان مسجد نماز می خواند.

گفتم: چرا از این جا رفتند؟!

گفتند: یک نفر هم که خوب و باسواد است مردم خودشان قدرناشناسی می کنند. طرف مفسر قرآن بود، کتاب نوشته بود، بعد عده ای از هم محله ای هایش گفتند ولایت حضرت علی را قبول ندارد! چرا؟ چون در اذان (یا اقامه) " اشهد ان علی ولی الله" نمی گفت! گفتند بگو، گفت در اذان نیامده. گفتند برو!

به این جا که رسید مرد سن و سال داری از صف جلو برگشت و حرف بی ربطی در مورد ایشان گفت. آقا رضا اشاره کردند که همین ها بودند!!!

با صدای بلند خطاب به مرد گفتم: ایشان که کارشان درست است اما شما غیبت کردید و تا چهل روز نماز و روزه تان قبول نیست! 

فرمودند: این ابوبکری ها غیبت ندارند!

بلند تر گفتم: شما صلاحیت تشخیص ابوبکری بودن یا نبودن آدم ها را ندارید!

گفتند بحث نکن!

. بین دو نماز همان فرد پشت میکروفون شروع به خواندن تعقیبات نماز ظهر کرد. پر از اشکال و غلط!!!


پ.ن: و چقدر دلم برای مظلومیت حاج آقا جوادی سوخت.

بعد از نماز زنگ زدم و از شباهت مسیرمان گفتم. کمی با هم ناراحت شدیم از رفتار آدم ها.کمی هم با هم خندیدیم :)

گفتند: تو هنوز ازدواج نکردی.؟! 

گفتم: نه.!


:)



بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

مدت ها بود فرضیه ی "وجود دو من در درون انسان" ذهنم رو مشغول کرده بود و نمی دونم اول بار ، به ذهن خودم رسونده بودن یا از دیگری شنیده بودم.

با این همه.هرچی جلوتر رفتم بیشتر وجود این دو رو حس می کردم و کم کم دیدم دیگران هم در درون شون متوجه ش شدن (هر کس با ادبیات دینی، روان شناختی یا حتی ادبی خاص خودش).حس خوبی بود و هست که فرضیه ای در وجودت ریشه بگیره و امروز احتمالا بتونی میوه های یقین ش رو بچینی.

 

1. 

لا یَلِجُ فِی المَلَکوتِ مَن لا یُولَدُ مَرَّتَین ». کسی که دو بار متولد نشود به ملکوت راه نمی یابد.

عیسی مسیح علیه السلام

انجیل یوحنا/3 

انجیل مرقس/ 10

انجیل متی/ 18

2. 

کسی که از خودش بیرون نیامده، همان حیوان است که با غریزه حرکت می کند و با طبیعتش راه می رود. هنگامی که تو از خودت متولد شدی، هنگامی که به تولدی دیگر رسیدی، با این تولد تازه، تو دو تا می شوی. تو صاحب دو "من" می شوی. منی که بود؛ منِ مادر و منی که شد؛ منِ فرزند.

مبارزه دو طرف می خواهد، جهاد دو طرف می خواهد. تو که هنوز تولدی نیافته ای، بیش از یکی نیستی و این است که مبارزه ای نداری، مبارزه معنا ندارد.زمینه ندارد.

علی صفایی حائری رحمت الله علیه/ صراط

 

3.


جبران خلیل جبران/ نامه های عاشقانه

با صدای پیام دهکردی (جهت حفظ مالکیت معنوی اثر)

 

4. 

"Tim Urban"

وبلاگ نویس

صاحب تارنمای: "Wait But Why"

صحبت های بی نهایت جذاب تیم اوربان توی TED در خصوص همین موضوع رو از اینجا ببینید. (زیر نویس فارسی رو هم می تونید فعال کنید)

( حد و واندازه ای برای تشکرم از سید جواد عزیز بابت معرفی این کلیپ، قائل نیستم.)

 

 5. می تونید تجربیات و نظرات خودتون در این مورد رو این جا به اشتراک بذارید تا دیگرانی از جمله "من" استفاده کنن. البته هنوز نمی دونم کدوم یکی از " من " های من قراره از دیدگاه هاتون استفاده کنه :)

 

پ.ن: و لله الحمد.


امیرعلی داره کارتون نگاه می کنه.

شخصیت های کارتون دارن با هم حرف می زنن.

یکی می گه: من توی این درگیری ها پدرم رو از دست دادم.

یکی دیگه می گه: من برادرم رو.

اون یکی می گه: من بهترین دوستم رو.


و من آروم زیر لب می گم: 


" من خودمو از دست دادم. "


+ یه عمره قراره یه " منِ " تازه از دل منِ پیش فرضی که خدا بهم داده و مدت هاست تحت سیطره ی اژدهای غضب و دیو شهوته، بیرون بیاد.و یه عمره زیر مشت و لگد مونده. (می ترسم از اون روزی که تابلوی تعویض رو بگیرن بالا و شماره ی من روش باشه، که یعنی وقتت تموم شدمی ترسم ولی کاری نمی کنم)

دیشب کسی می گفت که " حیوانات شهوت دارند و غضب.این دو، محرک حبیوانات هستند و انسان در این دو با حیوانات مشترک است و فقط نیروی سومی ست که آدمی را متمایز می سازد از حیوان، به نام عقل " ( که اگر به کار گیرد.) 

و منِ این روزای من چقدر اشتراکاتش با حیوانات پر رنگ تره تا انسان ها.


" أَلَم‌ْ یَأْن‌ِ لِلَّذِین‌َ ءَامَنُوَّاْ أَن تَخْشَع‌َ قُلُوبُهُم‌ْ لِذِکْرِ اللَّه‌ِ " 16/ حدید

آیا وقت آن نرسیده است که دل های مومنان در برابر یاد خدا خاشع گردد؟


در جواب تو فرومانده ترم از طفلی

که به سُفتن شکند گوهر و تاوانش نیست

#نظیری_نیشابوری

- جمعه 17 خرداد 98 -


پ.ن: استاد نازنین حقوق بین الملل خصوصی ما (که سلام خدا بر او باد) به ما توصیه کردن اتفاقات روزانه مون رو یادداشت کنیم. از همین بابه اگه ازین به بعد این جا با یادداشت های روزانه ی من روبرو می شیدان شاءالله.


یا رادَّ ما قد فات.

 

    نهج البلاغه ی علی علیه السلام همیشه برام جذاب بود و همیشه هم بعد از مطالعه ی چند تا خطبه یا نامه، خوندنش رها می شد! تا این که یکی از مفسرین نهج البلاغه به کوی دانشگاه اومدن و فرمودن خوندن نهج البلاغه رو با حکمت ها شروع کنید. 

    دیروز حکمت ها تموم شد و حس فوق العاده ای داشت شنیدن حرف های عجیب و در عین حال ساده از زبان مردی در 1400 سال پیش! هنوز هم در برابر حکمت 474 متحیر و شرمسار باقی موندم و با سر پایین زمزمه ش می کنم که: " ما المجاهد الشهید بأعظم اجرا ممن قدر فعف " ؛ پاداش مجاهد شهید در راه خدا، برتر نیست از پاداش کسی که توانایی بر انجام گناهی را دارد و آن را انجام نمی دهد.

 

    "صراط" علی صفایی هم تموم شد.

و حرف هاش تا همیشه در گوشم باقی خواهد موند که " ما عاشق آفریده شده ایم، نیازی نیست در خود چیزی بیافرینیم یا نیرویی بسازیم. ما اگر از تفکر و تعقل خود بهره بگیریم و میان خودمان و محبوب هایمان و میان محبوب هایمان با یکدیگر مقایسه کنیم، به راه می رسیم. گرچه هنوز هم آزادیم که ادامه بدهیم و یا همراه این بینش و یقین، از راه چشم بپوشیم و بازگردیم. این عظمت انسان است که می تواند با این همه نیرو، عصیان کند و می تواند به تسلیم برسد و این تسلیم یعنی عصیانی بزرگتر؛ عصیان بر عصیان. البته این حرف ها بر ما که با چیزهای دیگر مانوس بوده ایم سنگینی می کند. " 

و توی دلم فریاد می کشم به خدا قسم که سنگینی می کند.

و حس می کنم لیاقت نقشی که بهم داده شده رو ندارم.

و چقدر می ترسم این روزا که مبادا نقش رو ازم بگیرن.

ما هکذا الظن بک.

 

توضیح عکس های Header: عکس دومی از راست یه جوون فرانسویه که نتیجه ی اعتراضش به مدرنیته رو داره روی صورتش حس می کنه و مستاصل تر از ماست شاید. شاید هم چشمش به من و شما دوخته شده.

عکس اول از چپ ماله خیلی سال پیشه. عکس معروف پدر و پسر فلسطینی که کفتارها دورشون کردن و. تو آغوش همدیگه جون می دن.

و چقدر کربلا که پیش رو.

 

پ.ن: 

بلد نیستم.عمل کردن به فهم رو بلد نیستم.دعام کنید.دعا کنید گرچه لیاقت بارون الطاف الهی رو ندارم.گرچه فرصتارو سوزوندم اما.برسم، ان شاءالله.

مطمئنم یه روز از دل همین تاریکی ها بیرون میام.

 

 

    با زیرنویس

 


پدرم حج هستن.شاید ده یا پونزده روز دیگه باید برگردن ان شاءالله.

امروز مادربزرگم و شوهر عمه م توی ماشین تصادف کردن.ظاهرا بیمارستان گفته پیرزن تموم کرده.

.

گفتنِ خبر فوت یه مادر به پسری که هزارها کیلومتر اون ور تره و هیییچ کاری هم ازش برنمیاد خیلی نامردیه.خیلیبابام می شکنه.

خبر نداشتن هم ظلمه.ظلمه که بیای و بفهمی این همه مدت مهم ترین خبر بد زندگی ت رو ازت مخفی کردن.

 

نمی دونم چه کنیم.

نمی دونیم.

.

.

.

+ چند تا اتفاق دیگه باید بیفته تا من و ما بفهمیم اقامت مون توی این دنیای دنیِ پستِ بی مقدار دائمی نیست؟ که بفهمیم متعلق به این جا نیستیم؟ که بفهمیم تنهایی ذاتی بشره؟ که بفهمیم دیر یا زود نوبت من و ماست؟ 

که این چند روز یه بازیه.و ما فقط باید خوب بازی کنیم.

راستی چی ارزش اینو داره که خوب بازی نکنیم.؟

 

++ مامانم چند روز پیش گفت تا بابات نیومده یه روزم بریم یه سر خونه ی عمه اینا و یه سر هم به مادربزرگت بزنیم.گفتم این هفته هم بذار روی پروژه کار کنم ایشالا هفته دیگه میریم. ! 

قدر لحظه هاتون رو بدونید.

"ما برای خداییم و به سمت او باز می گردیم"

 


بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

جوابیه‌ای برای پست قبل:

 

گفتیم در عالم فرامنطق درگیر محدودیت‌های نظام علت و معلولی نخواهیم بود و هرچه بخواهیم، می‌شود. 

و گفتیم خانۀ اهداف را شاعر در همین عالم فرامنطق بنا می‌کند.

ـ سوال این بود که حرکت به سمت اهدافی این‌چنین که گاه دست نایافتنی به نظر می‌رسند، حماقت نیست؟ خودفریبی و دور شدن از واقعیت نیست؟

ـ در جواب، حال که بحث از واقعیت شد باید گفت آدمی با امید زنده است و این یک واقعیت است!

این‌که وضعیت امروز زندگی ما ایده آل نیست هم واقعیت دارد اما کامل نیست. واقعیت کامل آن است که که وضع ما مطلوب نیست _شاید_ و ما می‌توانیم در این موقعیت _ به انتخاب خود _ ناامید باشیم و هم می‌توانیم با امید زندگی کنیم. این انتخاب ماست و واقعیت دارد. به قول شاعر:

هنوز با همه دردش امید درمان هست   برای هرکه به "او" حُسن باوری دارد

کدام را انتخاب می‌کنیم؟ با خودمان است.

از این هم که بگذریم، ارزش آدمی را مسیری که در آن پا گذاشته است و هدفی که به آن چشم دارد، معین می‌کند و نه رسیدن یا نرسیدن به هدف. مگر نه این است که تو معصومین و سیرۀ شان را نصب العین کرده ای حال آنکه می‌دانی احتمالاً هیچ‌گاه به آن ها نخواهی رسید و هم تراز آن‌ها نخواهی شد؟ این حماقت نیست؟ 

نه! نیست! زیرا اصالت با مسیری است که در آن قدم نهاده ایم و هدفی که به آن چشم داریم نه رسیدن یا نرسیدن به هدف، که تو اگر در راه بودی و نرسیدی معذوری، که رفتم و نرسیدم اما اگر نشستی احتمال رسیدنت صفر هم نیست! زیرا صفر هم برای خودش عددی است!

و شعر اگرچه هدف نیست اما در مسیر رسیدن به هدف، تسکین مان می‌دهد و مانند ذکر عمل می‌کند. در نهایت، به قول اندیشمندی غربی: شعر تمام آن چیزی است که در زندگی ارزش به خاطر سپردن دارد.

 

 

پ.ن: امید دارم این چند خط _ در حد خودش _ باعث روشن تر شدن نگاه مان به شعر و چیستی آن شده باشد.


بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

در این چند خط قرار است پیرامون اینکه "اصلاً چرا باید شعر بخوانیم و شعر کدام درد ما را دوا می‌کند" به گفتگو بنشینیم، ان شاءالله.

 

ـ عالم شعر، عالم فرامنطق است.

دنیا منطقی روزمره‌ات را تصور کن و چرخی در آن بزن تا به چیستی دنیای فرامنطق پی ببری.

در دنیای منطقی، از شیرِ ظرفشویی خانه ها آب بیرون می‌آید، دست ها در آب خیس می‌شوند و این همه طبیعی است (بخوانید منطقی).

در عالم منطقی تو اگر زمین خورده ای، زمین خورده ای.اگر شکست خورده ای، بازنده محسوب می‌شوی و اگر کسی را که دوست داشتی از دست داده ای، از دست داده ای و دیگر زندگی با او معنا ندارد.

دنیای فرامنطق اما نقطۀ مقابل یا شاید نقطۀ بالادستی این دنیاست. در عالم فرامنطق، شیر ظرفشویی می‌تواند خون گریه کند و دست انسان‌ها می‌تواند آنقدر به خون آلوده باشد که با هیچ آبی پاک نشود.

در فرامنطق، تو می‌توانی در کنار دلخواهِ از دست داده‌ات تا آخر عمر زندگی کنی.می‌توانی پیروز باشی در حالی که شکست خورده‌ای و "حسین بزرگترین شکست خوردۀ پیروز عالم است" را دکتر شریعتی در عالم فرامنطق به زبان می‌آورد وگرنه کیست که نداند در دنیای منطق، لشکریان حسین _هرچقدر هم مردانه جنگیده باشند_ شکست خورده به حساب می‌آیند؟!

- حال با این همه، فایدۀ شعر چیست؟

- شعر، گاه جبران از دست رفته ها را تضمین می‌دهد و گاه، از دست داده ها را تسکین. گاه نیز به آدمی جهت می‌دهد و هدف. هدفی که سنگ بنایش در دنیایی دیگر نهاده شده است.دنیای فرامنطق. به مَثَل وقتی در اوج ناامیدی به سر می‌بری و هیج روزنه‌ای پیش رویت نیست، شاعر از راه می‌رسد و می‌گوید:

"یوسف گمگشته بازآید به کنعان، غم مخور".دیگری می‌آید و می‌گوید: "این نیز بگذرد" و تا به امروز یک نفر پیدا نشده داد بزند: مردک! تو از کجا می‌دانی؟ شاید بازنیاید.شاید نگذرد.و اگر نگذشت چه؟!

و این دیوانگی‌ها آنقدر بوده که گاه، صدای شاعر را هم درآورده و گفته:

خواب دیدم نیستی، تعبیر آمد: می‌رسی!     هرچه من دیوانه بودم، ابن سیرین بیشتر. .

ـ سوال: اگر اینطور است، پا گذاشتن در مسیری که هدف و مقصدش گاه دست نایافتنی است حماقت نیست؟ خود فریبی نیست؟ دور شدن از واقعیت نیست؟

 

پ.ن: جوابی اگر هست با روی باز می‌شنوم اما جواب خودم بماند برای پست بعد، ان‌شاءالله :)

پست آینده ما اگر باشیم.پست آینده‌ای اگر باشد! :)

 

 


یا رادَّ ما قد فات

 

چند نظاره جهان کردن

آب را زیر که نهان کردن

رنج گوید که گنج آوردم

رنج را باید امتحان کردن

آن که از شیر خون روان کرده است

شیر داند ز خون روان کردن

آسمان را چو کرد همچون خاک

خاک را داند آسمان کردن

بعد از این شیوۀ دگر گیرم

چند بیگار دیگران کردن

تیز برداشتی تو ای مطرب

این به آهستگی توان کردن

این گران زخمه ای است نتوانیم

رقص بر پرده گران کردن

یک دو ابریشمک فروتر گیر

تا توانیم فهم آن کردن

اندک اندک ز کوه سنگ کشند

نتوان کوه را کشان کردن

تا نبینند جان جان ها را

کی توان سهل ترک جان کردن

بنما ای ستاره کاندر ریگ

نتوان راه بی نشان کردن

 

#دیوان_شمس

 

 

پ.ن: بعد از نماز، از توی کتاب‌های داخل مسجد کوی، چشمم خورد به دیوان شمس.باز کردم و گرفتار شدم.

من تشنۀ شنیدن، مولوی هم انگار تشنۀ گفتن.ولم نمی‌کرد!

 


. یا رادَّ ما قد فات .

 

خوشحال از درست شدن انتخاب واحد و اینکه تمامِ چهار واحدِ باقی مونده رو توی یه روز جمع کردم به سمت کتابخونۀ مرکزی دانشگاه حرکت می کنم، تا هم #ویکنت_دو_نیم_شدۀ ایتالو کالوینو رو تحویل بدم و هم دل به دریا بزنم و برم سراغ آتش بدون دود.

خانم کتابدار راهنماییم می‌کنن به سمت کتاب های نادر ابراهیمی و من‌ی که مبهوت کتاب ها شدم رو به حال خودم رها می‌کنن. درست کنار تمام کتاب های نادر یه قفسه پر از کتابای محمود دولت آبادی توجهم رو جلب می‌کنه. تموم کتاب هایی که آرزوی خوندشون رو داشتم و دارم. . کلیدر، مدار صفر درجه. . 

یکی یکی تورق می کنم و در نهایت جلد یک، از هفت جلد آتش بدون دود رو برمی‌دارم و بهش خیره می‌شم. و ترس برم می‌داره. ترس از این‌که الان، دم کنکور اسیرش بشم. تصویر تمام کتاب های پر حجم حقوق که باید تا دو سه ماه دیگه بهشون مسلط بشم مثل فیلم از جلوی صورتم می‌گذره.

حس بدیه. منِ شاعرم می‌گه: کلی راه اومدی دیوانه، برش دار. . اما. .

کتاب رو توی دستام محکم فشار می‌دم و به سمت در خروج حرکت می‌کنم اما باز برمی‌گردم و یه نگاه به کتابا میندازم. شاید می‌خوام نادر حواسش پرت بشه و نفهمه چیکار می‌خوام بکنم و کمتر شرمنده بشم.

یه دفه کتاب رو می‌ذارم سر جاش و فرار می‌کنم، با قدمای تند، بدون نگاه به پشت سر.

و هنوز نمی‌دونم چرا فرار کردم.

شاید چون از نادر خجالت کشیدم.

یا شاید چون عذاب وجدان می‌گرفتم با خوندنش وسط این همه گرفتاری.

شایدم فرار کردم چون به نظرم روزانه نوشت امروز وبلاگم با فرار، جذاب تر به نظر میومد!

کسی چه می‌دونه. .

تا حالا شده برای جور شدن بساط پست جدیدتون یه کاری رو انجام بدید؟!

 

#روزانه_نوشت_دانشگاه_تهران

یکشنبه چهارده مهرماه یکهزار و سیصد و نود و هشت هجری شمسی.

 

+این روزا دو تا کتاب خوب خوندم به لطف خدا. 

در مورد ویکنت دو نیم شده بعداً خواهم نوشت ان شاءالله اما کتاب دوم که بهتر_بنویسیم بود از جناب رضا بابایی، خیلی بهم توی پیدا کردن نگاه های تازه کمک کرد و برعکس انتظارم از یه کتاب در مورد ویراستاری و بهتر نوشتن، به جای یه متن خشک با متنی ساده و صمیمی روبروم کرد.

برشی از کتاب:

 

. برای پیشرفت در هنر نویسندگی دو توصیۀ مهم و کلی وجود دارد که به قطع کارساز است: نخست اینکه تا می‌توانیم باید نوشته‌های خوب و زیبا را بخوانیم و دوم اینکه توصیۀ اول را جدی بگیریم؛ یعنی گمان نکنیم که از راهی غیر از خواندن آثار ممتاز، در نویسندگی می‌توان به جایی رسید. بهترین کلاس‌های آموزش نویسندگی، در میان سطرهای یک نوشتۀ خوب برگزار می‌شود و موثر ترین گام را آنگاه برمی‌داریم که فلم به دست می‌گیریم و می‌نویسیم. 

 

 

پ.ن: کدوم یکی از کتاب های محمود دولت آبادی رو خوندید؟

 


یا حبیب التّوّابین

ممنونم از سید جواد عزیز بابت دعوت و چون می‌دونم همیشه یه نفر ممکنه باشه که ناراحت بشه از نبودن اسمش توی لیست، صمیمانه از تمام خوانندگان این تارنما جهت شرکت در چالش دعوت می‌کنم. 

پ.ن: نامۀ من رو اینجا بخونید.

ادامه مطلب


یا رادَّ ما قد فات.

 

نزدیک یک ساعتی میشه که با خانمی مصری صحبت می کنم

45 ساله.

مادر دو فرزند.

استاد زبان فرانسه در دانشگاه طنطا، توی شهری به همین اسم

و مسلمونی معتقد. (احتمالا اگه وبلاگ داشت اسمش رو می ذاشت یک مسلمان!)

 

اون فرانسه تایپ می کنه و من انگلیسی.

و چقدر شرقی ها با غربی ها فرق دارن.

 

وقتی از من در مورد تظاهرات توی کشورش می شنوه تعجب می کنه و با شنیدن اینکه "یادتون نره من حقوق بین الملل می خونم" لبخند می زنه.

از التهاب این روزای مصر میگه و من ساکتِ ساکت به حرفاش گوش می دم. 

از چند دستگی مردم میگه. از اقلیتی که همیشه ساز مخالف می زنن و اکثریتی که کلی از جوون هاشون رو دادن و به خواسته هاشون توی انقلاب 25 ژانویه نرسیدن

و از آمریکایی که به این چند دستگی ها دامن می زنه.

 

از یه راننده تاکسی برام میگه که توی راه دانشگاه بهش گفته کسی توی این کشور موفق میشه که به هیچ کدوم از قدرتای خارجی تکیه نکنه! و من به شوخی بهش می گم من به همون راننده تاکسیه رأی می دم!

میگه خواستۀ ما به قدرت رسیدن اسلام و عمل بر اساس احکام اسلامیه و در جواب من که می پرسم پس چرا کسی از مسلمونا کاندید نمی شه میگه متاسفانه مردم دیگه به "اخوان المسلمین" اعتماد ندارن.

 و من به این فکر می کنم که وای به جمهوری اسلامی اگه اعتماد مردم به اسلام رو از بین ببره. و به عظمت روح الله فکر می کنم که چطور تونست این همه گروه مخالف رو کنار هم جمع کنه.

 

پ.ن: چقدر اوضاع مصر پیچیده و غم انگیزه.و چقدر ما تو حصار غم های کوچیک خودمون حبس شدیم.

 

#روزانه_نوشت_دانشگاه_تهران

 


پرندۀ اول_ تو می‌دونی برای رسیدن به "دشت همیشه بهار" باید از کدوم طرف برم؟

پرندۀ دوم_ "دشت همیشه بهار"؟!

پرندۀ اول_ آره، همون جایی که هیچ کس کاری باهات نداره و اذیتت نمی کنه و همه چی خوبه.

پرندۀ دوم_ آها فهمیدم! منظورت "دشت ترسوها"ست؟!

 

پ.ن: تابستون با امیرعلی 4/5 ساله از اصفهان چند تا پویانمایی خوب دیدیم. یکیش همین بود: پرندۀ دوست داشتنی.

دلم برای امیرعلی تنگ شده. .

 

+ابوسعید ابوالخیر را گفتند فلان کس بر روی آب می‌رود. گفت سهل است، وزغی و صعوه‌ای نیز بر روی آب می‌رود. گفتند که فلان کس در هوا می‌پرد، گفت زغنی و مگسی نیز در هوا بپرد! گفتند که فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می‌رود، شیخ گفت شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می‌شود. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و با خلق ستد و داد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد.

 

++ می‌گن یه بار دکتر مصدق با ناراحتی میره خونۀ مادری و یه گوشه پتو می‌کشه رو سرش با حالت شدیداً ناراحتی می‌خوابه. مادرش وقتی میاد میگه چی شده؟ چرا ناراحتی؟ دکتر رومه رو بیرون میاره و به مادر نشون میده که ببین چیا در مورد من نوشتن! 

مادر با پا می‌زنه بهش که پاشو! پاشو! خودتو لوس نکن، اگه قرار بود با این چیزا بهت بربخوره و ناراحت بشی نباید می‌رفتی حقوق، باید می‌رفتی پزشکی ‌می‌خوندی! پاشو. .

(نیازمند منبع)

 

++ حالا هرکس می خواد فرار کنه به سمت دشت همیشه بهار، بسم الله.


   اگر به همین سادگی است؛ اگر این طور خوشحال ترید؛ اگر تمام مشکلات تان با همین کوتاه شدن شلوارها و افتادن _تصادفی_ روسری هایتان حل می شود؛ گله ای نیست. ما یقه ی چشم هایمان را محکم تر می بندیم.

   مگر بازی نیست؟ ما هم بازی! ما چشم می گذاریم. ما تا هر وقت که شما بگویید و بخواهید چشم می گذاریم اما.

   اما خدا را! جایی نروید که نشود پیدایتان کرد. خدا را! گم نشوید. این بازی ارزشش را ندارد. اصلا بیایید برگردیم. بیایید دیگر بازی نکنیم.برنده شما! 

بیایید برگردیم. .

 

:(

 

#روزانه_نوشت_دانشگاه_تهران


بسم ربِّ الحسین

با حسین (ع) همراه بودیم. در هیچ منزلی فرود نیامد و از هیچ منزلی کوچ نکرد، مگر یحیی بن زکریا و شهادت او را به یاد آورد
و می فرمود:
- از پستی دنیا در پیشگاه خدا همین بس که سر یحیی بن زکریا را برای زن کاری از کاران بنی اسرائیل هدیه بردند.

چهل منزل با حسین (مقتل)
علی اکبر رنجبران
صفحه 62

 

الحمدلله الرحمن این کار، رزقی بود که محرم امسال بر زبان ما جاری کردند (یکی از دوستان به جای بحر طویل بهش می گه نمایشنامه ی صوتی :) ، هر طور راحتید صداش کنید!) 

 

با نوای حاج محمد یزدخواستی

متن شعر:

ادامه مطلب

 

پ.ن: بی نهایت ممنونم از دوستانی که در اینجا با راهنمایی هایی که انجام دادن باعث به دنیا اومدن یه کار غیر تکراری شدن و قطعا در ثواب کار شریک هستند.

پ.ن دو: لطفا اگر به دنبال حسین‌ی دست و پا بسته و بی کس و بیچاره و حسین‌ی به دور از ت و مسائل روز هستید به این کار گوش ندهید.

پ.ن سه: در مورد حضرت یحیای نبی (ع) و شهادت شون هم اینجا مطالب خوبی پیدا خواهید کرد. 

 

 

ادامه مطلب


یا حبـــیبــــــــ التّوّابین

 

فال دیروز.

 

چرا نی در پی عزم دیار خود باشم

چرا نه خاک سر کوی یاد خود باشم

 

غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم

به شهر خود روم و شهریار خود باشم

 

ز محرمان سراپرده‌ی وصال شوم

ز بندگان خداوندگار خود باشم

 

چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی

که روز واقعه پیش نگار خود باشم

 

ز دست بخت گران خواب و کار بی سامان

گَرم بود گله ای رازدار خود باشم

 

همیشه پیشه‌ی من عاشقی و رندی بود

دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم

 

بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ

وگرنه تا به ابد شرمسارِ خود باشم

 

+البته که خودتون هر برداشتی می تونید داشته باشید ولی کتاب در تشریح فال گفته که: آرزوهای زیادی داشتید و برای رسیدن به آن، خود را به آب و آتش زده اید. احساس پشیمانی می کنید. به آنچه می خواستید نرسیده اید و قدر نعمت های خدا را ندانستید. ناراحت نباش، هنوز دیر نشده و فرصت جبران داری، موفق باشی.

 

++ دیروز از سر و صدای تلویزیون فرار کردم و به کتابخونه پناه بردم تا بتونم راحت با "سال بلوا"یی که داستان من رو روایت می کنه گریه کنم. 

درب پارکینگ که می رسم دوباره کاغذ تبلیغاتی انداختن داخل.کاغذایی رو که هر بار با این نیت که پدرم خم نشه برداره برمی داشتم و مینداختم توی سطل.این بار بی تفاوت از کنارش رد می شم.

توی راه سنگی رو می بینم وسط کوچه، از همونایی که هر بار می زدم شون کنار که مبادا ماشینی بره روشون.از کنار این هم بی تفاوت می گذرم.

و حالا توی کتابخونه فقط من هستم و خانم کتابداری که می ترسیدم صدای گریه هامو بشنوه.از طرفی دوست داشتم برم بشینم داستانم رو براش روایت کنم تا با هم گریه کنیم.

با سال بلوایی که داستان من شده، اشک می ریزم و از نزدیک شدن نگاهم نسبت به دنیا و آدم ها به نگاه عباس معروفی وحشت می کنم. 

به استاد حقوقم پیام می دم که:

"نگاهم داره شبیه عباس معروفی و شما میشه.

متحیر و پر از سوالات بی جواب.

و ساکت.

و ساکت تر.

و ساکت تر."

سلامی با شکلکی ناراحت برایم می فرستن.

 

 

- اسمم نوشافرین است، اما نوشا صدام می کنند.»

من خیال می کردم اسم شما شیرین است.»

ساعت ما پنج بود. ساعت فلکه نه بود و ساعت معصوم کار نمی کرد.

گفتم: هیچ ساعتی دقیق نیست.» و هیچ چیز مال خود آدم نیست مگر همان چیزهایی که خیال می کند دلبستی هایی به آن دارد. بعد یکی یکی آن ها را از آدم می گیرند و تنها یک سر می‌ماند، آن هم بر نیزه.

 

سروان خسروی پا کوبید: حکم می کنیم که این دار را بسازی. من می خواهم این‌جا را بهشت کنم، تو نمی خواهی مردم راحت باشند؟» و دوباره داخل شد.

- تمام بهشت خدا را بگردی یک دار پیدا نمی کنی.»

 

کتاب تموم میشه.ولی من تموم نمیشم.

نمی دونم چرا تموم نمیشم.

میرم گلستان شهدا.مناجات شعبانیه که می خونم دلم روشن می شه به نور خدا.و الان دوباره دارم خودم رو توی جبهه ی خدا می بینمجبهه ی حق. (اگه علی نبود ما موقع حرف زدن با خدا چی می گفتیم.؟ لال بودیم.لالِ لال)

تموم مسیر یک ساعته تا خونه رو پیاده بر می گردم و فکر می کنم. تو راه به موکبی می رسم که چایی می دن و از بلندگوش صدایی بلنده که می گه:

چه نعمتی بالاتر از این که 

گدای خونه ی علمدارم

من از تو چیزی نمی خوام آقا

من به تو تا ابد بدهکارم.

 

دوباره اشک.

و خدایی که چقدر مهربونه.

 

تو دلم گفتم نشونه ی این که ما رو بخشیدی این باشه که فایل صوتی بحر طویل امسال به دستم برسه.

و امروز بحر طویل به دستم رسید.

الحمدلله الرحمن.

:)


بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

در این چند خط قرار است پیرامون اینکه "اصلاً چرا باید شعر بخوانیم و شعر کدام درد ما را دوا می‌کند" به گفتگو بنشینیم، ان شاءالله.

 

ـ عالم شعر، عالم فرامنطق است.

دنیا منطقی روزمره‌ات را تصور کن و چرخی در آن بزن تا به چیستی دنیای فرامنطق پی ببری.

در دنیای منطقی، از شیرِ ظرفشویی خانه ها آب بیرون می‌آید، دست ها در آب خیس می‌شوند و این همه طبیعی است (بخوانید منطقی).

در عالم منطقی تو اگر زمین خورده ای، زمین خورده ای.اگر شکست خورده ای، بازنده محسوب می‌شوی و اگر کسی را که دوست داشتی از دست داده ای، از دست داده ای و دیگر زندگی با او معنا ندارد.

دنیای فرامنطق اما نقطۀ مقابل یا شاید نقطۀ بالادستی این دنیاست. در عالم فرامنطق، شیر ظرفشویی می‌تواند خون گریه کند و دست انسان‌ها می‌تواند آنقدر به خون آلوده باشد که با هیچ آبی پاک نشود.

در فرامنطق، تو می‌توانی در کنار دلخواهِ از دست داده‌ات تا آخر عمر زندگی کنی و می‌توانی پیروز باشی در حالی که شکست خورده‌ای.

- حال با این همه، فایدۀ شعر چیست؟

- شعر، گاه جبران از دست رفته ها را تضمین می‌دهد و گاه، از دست داده ها را تسکین. گاه نیز به آدمی جهت می‌دهد و هدف. هدفی که سنگ بنایش در دنیایی دیگر نهاده شده است.دنیای فرامنطق. به مَثَل وقتی در اوج ناامیدی به سر می‌بری و هیج روزنه‌ای پیش رویت نیست، شاعر از راه می‌رسد و می‌گوید:

"یوسف گمگشته بازآید به کنعان، غم مخور".دیگری می‌آید و می‌گوید: "این نیز بگذرد" و تا به امروز یک نفر پیدا نشده داد بزند: مردک! تو از کجا می‌دانی؟ شاید بازنیاید.شاید نگذرد.و اگر نگذشت چه؟!

و این دیوانگی‌ها آنقدر بوده که گاه، صدای شاعر را هم درآورده و گفته:

خواب دیدم نیستی، تعبیر آمد: می‌رسی!     هرچه من دیوانه بودم، ابن سیرین بیشتر. .

ـ سوال: اگر اینطور است، پا گذاشتن در مسیری که هدف و مقصدش گاه دست نایافتنی است حماقت نیست؟ خود فریبی نیست؟ دور شدن از واقعیت نیست؟

 

پ.ن: جوابی اگر هست با روی باز می‌شنوم اما جواب خودم بماند برای پست بعد، ان‌شاءالله :)

پست آینده ما اگر باشیم.پست آینده‌ای اگر باشد! :)

 

 


به نام خدا

 

دور و برم داره پر میشه از آدمایی که از من بزرگترن و سال هاست دارن با پول پدرشون زندگی می کنن.

اشتباه نکنید.منم دارم با پول پدرم زندگی می کنم اما تنها تفاوت ما اینجاست که اونا با این وضعیت مشکلی ندارن و بهش خو گرفتن و من.نه! 

صادقانه ترین جمله ای که می تونم به زبون بیارم اینه که حالم به هم می‌خوره از آدمایی که با پول پدرشون ازدواج می‌کنن.

بازم اشتباه نکنید.

ممکنه منم مجبور بشم از پدرم کمک بگیرم.اما

برای من.برعکس خیلی ها، با هر باری که پدرم بهم پول میده یا قرار میشه با پول پدرم لباسی، کفشی یا هرچیزی بخرم، انگار یه چاقوی باریک و کشیده و تیز رو فرو می‌کنن توی قلبم و از کمرم خارج می‌کنن. و این هیچ ربطی به پدر من نداره! پدر من شدیداً دست و دلبازه و هر بار که به پولی نیاز داشتم دوبرابرش رو بهم داده و الان هم بدون اینکه من چیزی بگم یا تقاضای پولی داشته باشم خودش برام پول میریزه.

شاید تا الان به تعداد انگشتای دست از پدرم تقاضای پول نکردم و همیشه خودش حواسش بوده.

پس بحث اون نیست.

بحث منه.

من که غرورم اجازه نمیده.من که نمی‌تونم.

و باید هر طور هست منبع درآمدی پیدا کنم.هر طور هست، ان شاءالله.

از شلوغی برنامه و همزمان شدن کار و کنکور و زبان و . نمی‌ترسم.

اما نمی‌دونم چیکار کنم.چیکار می تونم بکنم.

 

پ.ن: من دارم درد می‌کشم.

من درد دارم.

این درد وقتی می بینم خیلی ها دردشون نمیاد بیشتر هم میشه! یه درد همراه با نفرت از بیخیالی و یک جانشینی بعضی ها!

 

پ.ن دو: خوبه که می‌دونید این حرفا از باب غر زدن و یا ناشکری کردن نبود.صرفاً مطرح کردن یک درد بود، برای همدردی یا گفتن راه حل.

 


به نام خدا

 

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

 

حال بد برای من یعنی اون وقتی که تشنۀ حرف زدنم و کسی نیست برای شنیدن.کسی که باید باشه.

حال بد یعنی وقتی که هیـــــچ کتابی نمی‌تونه منو به سمت خودش جذب کنه.

و وای به روزی که هیچ کتابی منو نخواد.

و من هیچ کتابی رو.

پ.ن: دارم به کنار گذاشتن دکتری فکر می‌کنم، حداقل به مدت یک سال.و رفتن به دنبال کار.

 

+ فوق العاده بود. آخرین کتابی که به صورت صوتی از "ایران صدا" شنیدم رو می‌گم؛

تربیت اروپایی

از رومن گاری

یکی از بهترین رمان های جنگ جهانی:

 

تو این روزا باید هرچیزی که برامون مقدس و زیباست، هر چیزی که به خاطرش می‌جنگیم، مثل عشق و آزادی و امید رو یه گوشه پنهان کنیم.

برای همینه که آدما ترانه می‌گن و آواز می‌خونن. 

اینجوری چیزای زیبا رو توی موسیقی، شعر یا کتاب ها مخفی می‌کنن.

 


بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

نمی‌دونم چطور شده، اما.اولین داستان کوتاه من:

 

  هوای این روزهای زندگی‌ام آنقدر مه‌آلود شده که حتی نمی‌دانم یک قدم آن سو تر، کدام اتفاق انتظارم را می‌کشد. احساس می‌کنم از همیشه به ناامیدی نزدیک ترم و از آرامش، دورتر. حتی نمی‌دانم امید کسی با ناامیدی من فرو می‌ریزد یا نه.

 

 

-آری.،امید خودت! خودت را دست کم نگیر. تو. تو قرار است آدم بزرگی بشوی. 

حالا برو.برو پسرم.برو.

کودک می‌دود. شش ماه پیش بود که مادر ‌گفته بود پدرت رفته است پیش خدا و امروز کودک دوباره می‌دود. آنقدر تند که شاید بتواند خون های روی صورت مادرش را از یاد ببرد. زردی غروب با سکوت خاکستری خیابان ها همراه شده است. با خودش فکر می‌کند که انگار جنگ، تنها بر سر دور هم جمع شدن‌های او و پدر و مادرش موقع شام، اتفاق افتاده است. نفس نفس ن گوشه ای می‌ایستد و به حالت رکوع، دست روی زانو می گذارد: آخ.پاهایم. .

 

 

   پاهایم دوباره خواب رفته اند. می‌نشینم و از تخت آویزان شان می‌کنم. ضعف دارم. هرچند دلیلش را می دانم. گفته اند چای و قهوه برای کم خونی‌ات خوب نیست اما عادت به مطالعه باعث شده نتوانم کنارشان بگذارم. فکر این که بیست و هفت سالم شده اما هنوز نه شغلی دارم و نه درآمدی، آنقدر با مشت به ذهنم می‌کوبد که عاقبت یک تنه مرا از پا در می‌آورد. به تمام دخترانی فکر ‌می‌کنم که می‌شد امروز را کنارشان شب کنم.

به فاطمه. .

مینا. .

فهیمه. .

مادر با خنده جواب صدای پشت تلفن را می‌دهد: به سلامتی، پس جور شد. به زینب بگو دیدی بالاخره تو هم عروس شدی. مبارک باشد.

 

زینب؟

 

   یاد حرف پدربزرگ می‌افتد که می‌گفت: اسم مادرت را زینب گذاشتم تا دینم را به حسین ادا کرده باشم. هرچند می‌دانستم زینب بودن بدون بلا نمی‌شود!».

 قدم‌های تندش را با شنیدن صدای سربازها آرام می‌کند. صدا از درون تاریکیِ کوچه‌ای منتهی به خیابان اصلی به گوش می‌رسد. گوش می‌خواباند. حرف‌ها را به وضوح می‌شنود اما زبان سربازها را نمی‌فهمد. صدا نزدیک تر می‌شود.

 

   هیچ وقت نمی‌فهمد چطور باید با جوانی مثل من حرف بزند و من مدت هاست سکوت را به هر اعتراضی ترجیح داده‌ام. مدت هاست که جز سلام و شب به خیر چیز دیگری بین من و پدرم باقی نمانده است. کاش می‌شد کمی خودش را به پدرانی که با بچه‌هاشان رفیق اند شبیه کند. اما نه. خیلی دیر شده. امروز دیگر نه من منتظر تغییر کسی هستم و نه کسی منتظر من. حتی اگر بروم هیچ کس دلتنگم نخواهد شد. می‌خواهم باقی عمرم را برای خودم زندگی کنم.

 

قلبش تند می‌زند. تصمیمش را گرفته. آمادۀ دویدن می‌شود که چند سرباز از روبرو سر می‌رسند. با رسیدن آن‌ها، صاحبان صدا هم سر و کلۀ شان پیدا می‌شود. عقب عقب می‌رود.آنقدر که به دیوار سیمانی خانه‌ای می‌خورد و کز می‌کند همان‌جا. برای اولین بار از دلش می‌گذرد که کاش کسی را داشت تا به دادش برسد.

دوستی. .

عمویی. .

برادر بزرگتری. .

کسی که مسلح باشد. .

می‌داند کسی قرار نیست بیاید اما چشمان نگرانش به انتهای خیابان خیره می‌مانند. منتظر است.

منتظر کسی که شاید کیلومترها آن طرف تر، بتواند به زبان همین سربازها بر سر فرمانده‌شان فریاد بکشد و بگوید با من طرفید!

قهقهۀ سربازها با دیدن کودک _انگار که بعد از ساعت‌ها گرسنگی در میان صحرا، به گوسفندی برخورده باشند_ به هوا بلند می‌شود.

او اما هنوز منتظر است. باورش شده که برادری دارد. در دل می‌گوید اگر امروز خودت را نرسانی پس کی قرار است برسی؟

 

پنج ماه دیگر. .

تا پنج ماه دیگر، هم می‌توانم مدرک زبانم را بگیرم و هم برای بورسیه تحصیلی ام اقدام کنم. آنجا می‌توانم برای خودم زندگی کنم.

گفته اند اوایل تابستان. .

باید تقویم را نگاه کنم.

 

صدای گلنگدن تفنگ‌ها به گوش ‌می‌رسد.

 

اسفند، فروردین، اردیبهشت، خرداد،

تـــیر.


اگه دیروز که بعضی پان‌ترکیست‌های تماشاگرنما یا تماشاگرهای پان‌ترکیست‌نما، به اسم طرفداری از تیم‌ محبوب‌شون شعار "خلیج عربی" سر دادن،یه چک زیر گوش هر کدوم خوابونده بودیم، امروز اینقدر وقیح نمی‌شدن که به ارتش ترکیه سلام نظامی بدن!

 

پ.ن: فوتبالی نیستم.ولی برای فهمیدن معنی این حرف‌ها و کارها نیازی به فوتبالی بودن نیست! فقط خطاب به بعضی میگم:

مرا بهل که همان داغدار خود باشم

به جای خود بنشین تا به کار خود باشم!

 

#دیدگاه_شخصی


بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

به چالش "متفاوت فکر کنیم" خوش اومدید.

لطفا فکر کنید و جمله‌ی ساده‌ی زیر رو به متفاوت‌ترین و هنرمندانه‌ترین حالتی که به ذهن مبارک‌تون می‌رسه بازنویسی کنید: 

 

. و من آماده‌ی رفتن شدم.

 

پ.ن اول: محدودیتی در تعداد جملات بازنویسی شده وجود نداره.

پ.ن دوم: حتما قبل از هر کار پست قبل رو بخونید اگر نخوندید.
پیرو پست قبل، به این فکر افتادم که هر کدوم از شما، مخاطب هایی دارید که من ندارم و به این نتیجه رسیدم که اگه هرکسی جمله‌ی خودش رو در تارنمای خودش منتشر کنه، هم افراد بیشتری شرکت خواهند کرد و هم جملات بیشتر و ایده های ناب‌تری خواهیم داشت.

بنابراین با احترام دعوت می‌کنم از نویسندگان تارنماهای "مثل دال"، "لبخند می‌زنم"، "دارالمجانین"، "دخمه"، "یک جرعه لبخند"، "مونولوگ"، "قاب احساس"، "شب‌های روشن"، "عصر پاییزی"، "درجستجوی عاشقی"، "آبلوموف"، "هواتو کردم"، " میرزا مهدی"،  و تمام خوانندگان این تخته سیاه قدیمی، که هم به این پست جواب بدن و هم با نوشتن پستی تحت عنوان "متفاوت فکر کنیم" با جمله‌ی انتخابی خودشون در این چالش شرکت کنند، ان شاءالله.

فقط دقت کنید جملات انتخابی برای پست تون ساده باشه نه شاعرانه.

پ.ن سوم: "سید جواد" هم کلاس گذاشته و کلاً اینجا چیزی نمی‌گه ولی ما دعوتش می‌کنیم، باشد که به ما ایمان آورده و رستگار شود :)

 

 


یا حبیب من لا حبیب له

 

یکی از تمرین‌هایی که میشه برای جهت دادن به خیال‌پردازی ها و تقویت شاعرانگی کلام انجام داد اینه که یه جمله رو به ساده‌ترین شکل ممکن بنویسیم، مثلا:

دیشب باران بارید.

. و بعد سعی کنیم این جمله رو به چندین و چند شکل متفاوت بیان کنیم، مثلا:

- دیشب آسمان گریه کرد.

-دیشب، زمین شانه‌ای شد برای آسمان و اشک هایش.

- یا به قول قیصر: دیشب باران قرار با پنجره داشت.روبوسی آبدار با پنجره داشتالخ.

 

حالا اگه موافق باشید به نظرم رسید میشه اینجا هم در قالب چند پست سریالی، از این جملات نوشت و هر کسی سعی کنه با متفاوت‌ترین حالت ممکن بهشون نگاه کنه و تعبیر متفاوتش رو با بقیه به اشتراک بذاره. 

تاثیر این کار رو قطعا توی متن‌های آتی مون خواهیم دید.

اگر تعداد موافقین به حدنصاب حداقل پنج نفر برسه این کار رو شروع می‌کنیم ان شاءالله.

 

لطفا هر کس اعلام آمادگی کرد یک جملۀ ساده رو هم پیشنهاد بده برای شروع.

بسم الله النور

 


بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

نمی‌دونم چطور شده، اما.اولین داستان کوتاه من:

 

  بیست و پنج سال از لحظه‌ی آغازین زندگی‌اش گذشته است و امسال اولین سالی است که از شنیدن تبریک دیگران حس خوبی پیدا نمی‌کند. همیشه در روز تولدش به روزهای گذشته فکر می‌کرد و خوشحال بود که به این سن رسیده است اما امسال برای اولین بار نگاهش به آینده افتاده و به مه‌آلود بودن روزهای پیش رو می‌اندیشد. به اینکه نمی‌تواند بفهمد یک قدم آن سو تر، کدام اتفاق انتظارش را می‌کشد حس خوبی ندارد. بیش از هر زمان دیگری از آرامش دور شده است و به ناامیدی نزدیک. ناامیدی مثل مخدری قوی، روح سرکشش را به روحی رام بدل کرده و او نیز در حالی که از اتاقش به خیابان و انسان‌ها خیره شده است به تسلیم شدن فکر می‌کند. با خود می‌گوید آیا میان این همه آدم کسی هست که امیدش با نا‌امیدی من فرو بریزد؟ خسته از فکر و بی هیچ نتیجه‌ای از پنجره‌ی اتاق فاصله می‌گیرد و عقب عقب خودش را روی تخت می‌اندازد.

 

  •  

مادر دست بر صورت کودکش می‌گذارد و با صدایی گرفته و لرزان می‌گوید: گریه نکن، امید همه به توئه. تو باید بزرگ بشی، باید قوی بشی،.با.ید مرد بــبـبشی.

حالا برو.برو پــپسرم.برو.

کودک می‌دود. شش ماه پیش بود که مادر ‌گفته بود پدرت رفته است پیش خدا و امروز کودک می‌دود. آنقدر تند که شاید بتواند خون‌های روی صورت مادرش را نیز از یاد ببرد. زردی غروب با سکوت خاکستری خیابان ها همراه شده است. سکوت و آرامش خیابان ها باعث می‌شود با خودش فکر ‌کند جنگ، تنها بر سر دور هم جمع شدن‌های خانوادۀ او موقع شام بوده است. نفس نفس ن گوشه‌ای می‌ایستد و به حالت رکوع، دست روی زانوهایش می‌گذارد: پاهام.پاهام.دیگه نمی‌تونم».

 

  •  

   پاهایش دوباره خواب رفته اند. ضعف دارد. هرچند دلیلش را می داند. گفته اند چای و قهوه برای کم‌خونی‌ات خوب نیست اما عادت به مطالعه باعث شده نتواند کنارشان بگذارد. فکر این که بیست و پنج ساله شده اما هنوز نه شغلی دارد و نه درآمدی، آنقدر با مشت به ذهنش کوبیده که دارد از پا درمی‌‌آید. به تمام دخترانی فکر ‌می‌کند که می‌شد امروز را کنارشان به شب برساند.

به فاطمه. .

مینا. .

فهیمه. .

مادر با خنده جواب صدای پشت تلفن را می‌دهد: به سلامتی، پس جور شد. به زینب بگو دیدی بالاخره تو هم عروس شدی.

 

زینب؟

  •  

همینطور که پاهای بی‌رمقش، جسمش را به جایی که خودش هم نمی‌داند کجا می‌کشانند، با اشک هایی به پهنای صورت، مهربانی‌های مادرش را مرور می‌کند. روزهای خوبِ در کنار هم بودن را. یاد حرف پدربزرگ می‌افتد که گفته بود: اسم مادرت رو زینب گذاشتم تا دینم رو به حسین ادا کرده باشم. هرچند می‌دونستم زینب بودن بدون بلا نمی‌شه!». 

قدم‌هایش را با شنیدن صدای سربازها آرام می‌کند. صدا از درون تاریکیِ کوچه‌ای منتهی به خیابان اصلی می‌آید. گوش می‌خواباند. حالا حرف‌ها را به وضوح می‌شنود اما زبان سربازها را نمی‌فهمد. صدا نزدیک‌تر می‌شود.

 

 

 من زبون تو رو نمی‌فهمم».

این جمله را بارها از پدرش شنیده و حالا مدت هاست سکوت را به هر اعتراضی ترجیح می‌دهد. مدت هاست که جز سلام و شب به خیر چیز دیگری بین او و پدرش باقی نمانده است. همینطور که روی تخت دراز کشیده، پاهایش را به دیوار تکیه می‌دهد و در ذهنش مرور می‌کند: کاش می‌شد یه کم شبیه اونایی بشه که با بچه هاشون رفیق‌ان. ولی نمیشه. می‌دونم که نمیشه. دیگه واسه تغییر خیلی دیره. خیلی دیر. . امروز دیگه خیالم راحته که کسی جایی منتظرم نیست. حتی اگه برم کسی دلتنگم نمی‌شه. می‌خوام باقی عمرم رو واسه خودم زندگی کنم».

 

 

قلبش تند می‌زند. تصمیمش را گرفته است. آمادۀ دویدن می‌شود که چند سرباز از روبرو سر می‌رسند. با رسیدن آن ها، صاحبان صداهایی که می‌شنید هم سر و کلۀ شان پیدا می‌شود. کز می‌کند گوشۀ دیوار. برای اولین بار در دلش آرزو می‌کند کاش کسی را داشت تا به دادش برسد.

دوستی. .

عمویی. .

برادر بزرگتری. .

کسی که مسلح باشد. .

می‌داند کسی قرار نیست بیاید اما منتظر است.

منتظر کسی که شاید کیلومترها آن طرف‌تر، بتواند به زبان همین سربازها بر سر فرماندۀ‌شان فریاد بکشد و بگوید با من طرفید!

قهقهۀ سربازها با دیدن کودک _ که انگار گرگی بعد از ساعت ها گرسنگی در میان صحرا، به گوسفندی برخورده باشد_ به هوا بلند می‌شود.

او اما هنوز منتظر است. باورش شده که برادری دارد. در دلش می‌گوید: اگه امروز خودت را نرسونی پس کی قراره برسی؟».

 

 

.پنج ماه دیگه.

تا پنج ماه دیگه، هم می‌تونم مدرک زبانم رو بگیرم و هم برای بورسیه تحصیلی‌ام اقدام کنم. اونجا می‌تونم برای خودم زندگی کنم.

گفته‌اند اوایل تابستون. .

باید تقویم رو نگاه کنم».

 

صدای گلنگدن تفنگ‌ها به گوش می‌رسد.

 

اسفند، فروردین، اردیبهشت، خرداد،

تـــیر.


أعوذ بالله من کل شر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

برادرم از دم ظهر رفته بیرون از خونه و هنوز برنگشته. .

گوشیش هم خاموشه. .

پدرم با اضطراب زنگ زده به من و من دستم از اصفهان کوتاه. .

میگن دور و بر خونه ما مثل میدون جنگه.

به یکی از دوستان زنگ می زنم، میگه ظهر با بچه ها دم مسجد بودن، رفتن تظاهرات رو ببین، پلیس که میاد متفرق میشن و دیگه کسی ازش خبری نداره تا الان.

همراه هاش هم دیگه ندیدنش.

.

 

خیابون ها رو بستن احمق ها ولی پدرم دارن میرن کلانتری.شاید گرفته باشنش.

 

دعا کنید و صلوات بفرستید برای سلامتی برادرم و دل پدر مادرم و تمام پدر مادرها.هرچقدر که می تونید.

ممنونم.

 

 

+بعداً نوشت:

قصد ناراحت کردن تون رو نداشتم واقعا.فقط به دلم افتاد بگم تا شما هم دعا کنید.

پدرم رفتن یه کلانتری و گفتن اینجا نیست.

راه ناامنه و شاید بسته باشه حتی، اما زدم به دریا و دارم میرم اصفهان. کاری ازم برنمیاد اما حداقل میشه کنار پدر مادرم باشم تا احساس تنهایی نکنن.

راهه دیگه، وضعیتم که دیدید.اگه تا چند روز چیزی نگفتمدیگه حلال کنید بدی هامو :)

 

 


. یا رفیق من لا رفیق له .

 

نگاهی به برنامه ام میندازم، دوباره باید ســــی صفحه حقوق بین‌الملل بخونم! می‌دونم تا غروب وقتم رو می‌گیره. 

دلم می‌خواد کاری که دوست دارم رو انجام بدم و کلی توجیه میاد تو ذهنم برای اینکه از زیر خوندن اون کتاب شونه خالی کنم: امروز هوا آلوده است و تو هم زمین‌گیر شدی _ اصلاً شاید گلو درد و سوزش چشمت به خاطر سرماخوردگی باشه _ فردا بخونش. 

دلم می‌خواد بشینم پای اون مقاله‌ی انگلیسی.یا یه فیلم خارجی ببینم، اما.

اما به قلبم نازل میشه که "یه نگاهی به آدمای اطرافت بنداز. اونایی که سن شناسنامه‌ایشون ازت بیشتره و امروزِ تو، دیروز اونا بوده. همونایی که تووی امروزشون _ که ممکنه فردای تو باشه_  دارن به زمین و زمان غر می‌زنن و فحش و نفرینه که نثار سرنوشت‌شون می‌کنن."

- خب.؟!

- "اینا دیروز فقط کارهایی رو انجام می‌دادن که دلشون می‌خواست."

- مگه بده؟

- " نه، فقط تنها مشکلش اینه که امروز دیگه نمی تونن کارایی که دوست دارن رو انجام بدن. چون سرمایه‌اش رو ندارن.

    اصلاً یه سوال: می‌دونی فرق آدمای موفق و آدمایی که فقط بلدن از بخت سیاه‌شون گله کنن توی چیه؟

- چی؟

- " فرق این آدما توی کارهایی که دوست دارن انجام بدن و انجام میدن نیست. توی کارهاییه که در لحظه، دوست ندارن انجام بدن ولی انجام میدن!

هر طور شده انجامش میدن.به هر بدبختی که هست!

ارزش فردای آدما رو این کارا مشخص می‌کنن."

 

#گفتگوی_دو_من_درون

#روزانه_نوشت_دانشگاه_تهران

 

 

پ.ن بی ربط یا شاید با ربط: 

از امام صادق علیه السلام پرسیدند: مردانگى چیست؟

فرمود: خدا ترا آنجا که منع کرده نبیند و آنجا که امر کرده گم نکند.

تحف العقول / ترجمه جنتى ؛ ص575

 

عیدتون مبارک :)

 



 


صبح زود رسیدم خونه.

بابام لباس پوشیده بود بره دنبال برادرم بگرده.

با هم رفتیم.

شهر مثل منطقه جنگی بود، چراغ راهنمایی نبود، نرده های جدا کننده بی آر تی ها رو کنده بودن و هنوز از بعضی بانک ها که دیشب سوزونده بودن دود میومد بیرون. 

رفتیم زندان، گفتن تو لیست ما اسمش نیست.

یگان ویژه، گفتن هیچ کس رو اینجا نیوردن.

امنیت اخلاقی، گفتن نیست.

دل نگران برگشتیم.

.

دم ظهر یکی از دوستان زنگ زدن و گفتن از طریق یه بنده خدایی پیگیری کردن و فهمیدن توی اطلاعات فلان خیابون هستن. (ظاهراً همونجایی که پدر من دیشب دوبار رفته و گفتن اینجا نیست!)

الحمدلله حداقل خیال پدر مادرم یه کم راحت شد.

اما معلوم نیست چی بشه.

هنوز به ما هیچ اطلاعی ندادن.

فقط همین بنده خدا گفتن ممکنه براشون پرونده ایجاد کنن و بفرستن پیش قاضی. شاید هم تعهد بگیرن و آزادش کنن.

امیدوارم پرونده براش درست نشه.

آش نخورده و دهن سوخته. 

توکل بر خدا.

 

+ نمی دونم چطور تشکر کنم بابت پیگیری هاتون. شرمنده ام که نتونستم جواب بدم اما حقیقتاً شرایطش نبود.

دعا کنید لطفا.


بسم الله الرحمن الرحیم

 

دو روز پیش متوجه شدیم برادرم رو منتقل کردن به زندان.

اونجا هم تحت عنوان مجرمانه "اخلال در امنیت ملی" براش پرونده تشکیل دادن و قرار کفالت صادر کردن فعلا، به مبلغ 20 میلیون تومن.

دیروز صبح به لطف خدا بالاخره دادسرایی که پرونده رو فرستادن اونجا پیدا کردیم و فیش حقوقی گذاشتیم و بعد از ظهر آزاد شد.

 

فکر می کردم تموم میشه اما ظاهرا همه چیز براش شروع شده. .

سعی می کنم اینجا همچنان فریاد سکوت باقی بمونم و فقط از خوبی ها و نیمه ی پر لیوان بگم، اما می دونم کسی که فقط خوبی ها رو ببینه، نگاه کاملی نداره و به احمق ها می مونه. 

در باب تلخی ها و ناجوانمردی ها به این حد اکتفا می کنم که چند تا موتوری میرسن بهش و برادرم خودش رو تسلیم می کنه و می خواد براشون توضیح بده که من نیروی بسیجم و این هم پیامک آماده باش حوزه است که به خاطرش اومدم مسجد و شورشی نیستم.

اما بهش امان نمیدن. . می گیرنش زیر مشت و لگد و باتوم. گوشیش رو با ضربات باتوم خرد کردن. از خودش و بدنش هم همین قدر بگم که سرش شکسته و.بسه دیگه. 

 

+ یاد فیلم لاتاری و اون دیالوگ میفتم که: عذاب وجدان دارم اما.قرار نبود اینطوری بشه. باور کن قرار نبود اینطوری بشه.

+ یاد امام مون حسین.

و صدای نوحه توی گوشم مدام می چرخه که: غریب گیر اوردنت. .

و نمی دونم چی دارم بهش بگم تا آروم بشه.زبون بسته به خاطر ما خودش رو خندون نشون میده. .

 

 

پ.ن: چون یکی از دوستان پرسیدن محض اطلاع بگم کسایی که اینطور برخوردها رو داشتن ماموران یگان ویژه بودن.


یکی از کارمندای معمولی زندان، وقتی برادرم رو می‌بینه می‌شینه پای صحبتش و وقتی می فهمه از اونا نیست میگه یه شماره بده تا من به خانواده‌ات اطلاع بدم اینجایی.

ساعت حدوداً یک نیمه شب بود که با موبایل خودش زنگ زد (با اینکه ممکن بود براش دردسر بشه) و گفت پسرتون اینجا توی زندانه و صبح ساعت هشت بیاید اینجا تا بهتون بگم چیکار کنید.

صبح شیفتش تموم شد.اومد بیرون و راهنمایی‌مون کرد.

بعد از ظهر با این که شیفتش نبود زنگ زده بود زندان و با همکاراش هماهنگ کرده بود که یه کارت تلفن بدید فلانی تا با خونه‌شون تماس بگیره، و برادرم بعد از دو سه روز، با خونه تماس گرفت.

همون شب رئیس زندان میاد سر بزنه به محلی که برادرم اونجا بوده. و برادرم سر شکسته‌ش رو نشون میده و جریان رو تعریف می‌کنه. رئیس زندان میگه من می‌گم این بسیجیه، ببریدش بهداری، بعد هم بره بند سلامت، اینجا نمونه!

اون کارمند ساده، فردای آزاد شدن برادرم مجدداً تماس گرفت و حال برادرم رو جویا شد.

اون کارمند، به گفته‌ی خودش یه بسیجی ساده بود.

 

+ بسیجی‌های پاک و بی ریا هنوزم هستن.اگه بدی هایی هست و می بینیم، خوبی‌ها رو هم ببینیم.

یه بار دوستی می‌گفت مشکل ما اینه که به جای داشتن معیار، تقدس رو به عناوین و القاب نسبت دادیم. از اول انقلاب گفتیم سپاه، مقدسه.بسیج،مقدسه.بعد اگه یه روز یه نفر توی بسیج یه غلطی کرد به اسم اون تموم نمیشه.کل بسیج میره زیر سوال.کل بسیج نمیره زیر سوال.کل انقلاب میره سوالکل انقلاب نمیره زیر سوال.کل اسلام میره زیر سوال!

 

++ به قول بزرگی، نگید ه ی کرد، بگید ه لباس پیغمبر رو پوشیده بود!


یا حبیب من لا حبیب له

 

اینکه کلاس دروس ادبیات و نگارش و علوم و فنون ادبیِ سه تا رشته‌ی ریاضی و تجربی و انسانی رو عهده دار بشی مسئولیت سنگینیه و این تفاوت رشته ها برخورد شدیداً سنجیده رو طلب می‌کنه. با این حال یه چیز توی همه‌ی بچه ها و کلاس ها مشترک بود: تنفر از شعر و ادبیات!

جلسه اول ادبیات به آشتی دادن بچه ها با شعر و داستان گذشت.و اینکه اصلاً ما چرا به شعر نیاز داریم. 

بچه ها نفس راحتی کشیدن و لبخند رضایت روی صورتشون نشست وقتی گفتم ما توی کلاس ادبیات با شعر مثل ریاضی رفتار نخواهیم کرد. ما شعر رو تیکه تیکه نمی کنیم و با فرمول آرایه هاش رو جدا نمی‌کنیم. شعر رو می‌فهمیم و باهاش زندگی می‌کنیم.

 

گفتم بچه ها شما هیچ وقت نمی‌تونید جای هیچ کسی زندگی کنید ولی اگه رمان بخونید می‌تونید.

می‌تونید توی کلبه عمو تام جای یه برده باشید. می‌تونید توی ناطور دشت جای یه پسر آمریکایی باشید و توی دا جای یه دختر همسن و سال خودتون که تو یه هفته پدر و برادرش رو به خاطر جنگ از دست میده.

فرداش یکی از بچه ها اومد دم اتاق دبیرا و گفت آقا آقا یه لحظه بیا!

گفتم بله؟ :)

گفت: آقا دیروز که در مورد داستان حرف زدید من رفتم دا رو خریدم.

گفتم: بزن قدش! :) 

 

سر کلاس نگارش بچه ها گفتن آقا ما تا الان نگارش نداشتیم. معلما جاش فارسی درس میدادن. 

گفتم از این به بعد نگارش سر جای خودش می‌مونه و حذف نمیشه. شما باید یاد بگیرید متفاوت فکر کنید تا متفاوت باشید و بعد توی هر جایگاهی قرار بگیرید موفقید چون منحصر به فرد خواهید بود؛ نه تقلیدی.

و این نیاز به تمرین داره.شروع کنید.

من چند تا جمله می‌نویسم و شما از نگاه خودتون به صورت هنری بازنویسی‌شون می‌کنید:

. و من آماده‌ی رفتن شدم»

باران بارید»

منتظر او هستم».

:)

جمله های خوبی نوشتند.یکی نوشت: برای بار آخر به گل ها آب دادم.

یکی گفت: خانه را به همسایه سپردم.

یکی داد زد: کلید را در جا کفشی گذاشتم.


. گفتن آقا تمرین خوبی بود فکرمون باز شد.

و من ذوق زده شدم :)

 

+ برای روزهای آینده _اگر روز آینده ای در کار باشه ان‌شاءالله_ شدیداً به ایده هاتون برای کلاس نگارش نیاز دارم.

ممنونم

بسم الله.


یا حبیب من لا حبیب له.

 

سال پیش بود که چند خیابون با یکی از دوستان حقوقی هم مسیر شدم. معلم بود و یک ترم هم از من بالاتر.

گفتم معلمی رو دوست دارم.

گفت تا دلت بخواد مدرسه هست. تابستون بگو تا برات سراغ بگیرم.

تابستون شد و نگفتم.

نمی‌دونم چرا. .

دو هفته قبل دوباره دیدمش.

حرف مدرسه رو پیش کشیدم، گفت: الان آبانه مرد حسابی! همه نیروهاشون را گرفتن! اما بازم سراغ می‌گیرم.

چند روز بعد زنگ زد که یه دبیرستان هست، مدیرش منو میشناسه، گفته بیاید. اما احتمال میدم برای کارهای اجرایی مثل معاون پژوهشی نیرو بخوان. بریم؟

گفتم: توکل بر خدا.بریم.

 

رفتیم.توی رزومه، تدریس ادبیات رو جزء توانایی‌هایم نوشتم.

به اتاق مدیر رسیدیم. استقبالش گرم بود و صمیمی.

رزومه را نگاهی انداخت و پرسید: شما نوشتی که.فقط ادبیات می‌تونی درس بدی.درسته؟»

گفتم: بله.رشته‌ام انسانی بوده، علاوه بر اون ادبیات رو به صورت تخصصی دنبال کردم تا امروز و.شاعر هم هستم.

گفت: ما حقیقتش با یکی از معلم‌هامون به مشکل خوردیم از نظر اخلاقی و می خوایم ایشون نباشه. به کادر مدرسه گفتم امروز تماس بگیرن و بهش بگن شما دیگه نیا! حالا اگه شما می تونی جای ایشون درس بدی، از همین فردا بیا سر کار.»

گفتم: معلم چه درسی بودن؟!

ــ ادبیات!

.

.

گفتم: از فردا نه! کتاب ها عوض شده و من باید نگاهی داشته باشم و مسلط باشم. از هفته آینده میام. قبوله؟

-قبوله آقا جان.

 

در راه برگشت دوستم گفت: خدا خیلی دوسِت داره ها!»

و من سرم رو از خجالت خدا پایین انداخته بودم.

 

 

+یک هفته از معلم بودنم گذشت اما هنوز هیچی قطعی نیست، دعا کنید اگه خیرم توی معلم موندنه، تایید نهایی رو این هفته بگیرم، ان شاءالله.

دعام کنید سر نمازهاتون.

 


 

یا فَخرَ من لا فَخرَ له

 

بچه ها از امروز یه قرار با هم می‌ذاریم. .

ــ چی آقا؟

ــ که دیگه از کنار اتفاقات ساده و روزمره، بی تفاوت رد نشیم. از کنار برگ های روی زمین ساده نگذریم.از کنار پیرمردی که شاید دیروز دیدیم و ساده ازش عبور کردیم، امروز راحت رد نشیم. اون پیرمرد می‌تونه برای خودش یه داستان بلند داشته باشه؛ تلخ یا شیرین. اون پیرزنی که شاید هر روز سر کوچه‌تون می‌شینه می‌تونه قهرمان داستان زندگی خودش باشه. 

و هر کسی از امروز می‌تونه سوژه‌ی شما برای نویسندگی باشه و شما وقتی یه برش از کتاب "ادموندو د آمیچیس" رو با هم خوندیم دیدید کسی که اسمش به عنوان نویسنده میره روی جلد کتاب ها هیچ چیزی بیشتر از شما نداره!

بچه ها به هرکس یه دونه عکس میدم.و شما داستان این عکس رو می نویسید. می تونید به صورت سوم شخص بیانش کنید یا خودتون رو جای اون آدم بذارید و به جاش فکر کنید. 

ــ آقا سخته.

ــ شما از امروز نویسنده اید و قراره اولین رمان تون رو از همین سطرها شروع کنید. 

ــ چطوری شروع کنیم آقا؟ شروعش سخته!

ــ اوووومممممثلا.همه چیز از آن اتفاق شروع شد.

یا.امروز یازدهم آبان ماه نود و هفت است.همان روزی که.

یا. بالاخره تصمیمم را گرفتم.

بنویسید بچه ها.

. و کلاس دهم انسانی در سکوت غرق شد.

 

 

متن پایین، داستانیه که یکی از بچه ها توی همون نیم ساعت، با دیدن این عکس نوشت. امیر حسین خودش هم باورش نمی‌شد بتونه اینطور بنویسه. 

وقتی پرسیدم کتاب هم می‌خونی، گفت: دارم "چشم هایش" بزرگ علوی رو می‌خونم.

و فکر می کنم ژست بی تفاوت بودنی که در مقابل معلم جدیدش گرفته بود توی همون جلسه اول برای همیشه از بین رفت و دیروز پیام داد که ببخشید، می‌شه اون عکس رو داشته باشم؟

 

سکوت مطلق در هیاهوی شهری بزرگ و شلوغ. تنها صدای تیک تاک ساعت در اتاق می‌آمد. به دیوار آبی روبرویم چشم دوخته بودم. هر صدای عقربه مانند چکشی بر روح من بود. سیگار در دستانم در حال تمام شدن بود و صدای سوختن تنباکو برایم تداعی سوختن لحظه لحظه‌ی زندگی‌ام بود.

به راستی در این دنیا چه می‌گویم؟! 

روحم از داخل مشغول خوردن تنم بود. 

هدفم چه بود؟ امیدی نداشتم و فکر پایان دادن به زندگی، آرامم نمی‌گذاشت. یادم می‌آید در گذشته به چیزهایی بیشتر اهمیت می‌دادم؛ به خوشحالی کسانی که دوستشان دارم.به برنامه های آینده‌ام.به درس هایم. و حال نمی‌دانم چه شده که اینها برایم بی‌اهمیت شده اند.

امروز نشسته ام.دست روی دست گذاشته ام.سیگار می‌کشم و نگاه می‌کنم که زندگی چه بلایی قرار است سرم بیاورد. 

می‌دانید.تازگی‌ها به نتیجه‌ای رسیده ام.خنده دار است اما تلخ: اسپرم بازنده، اسپرمی است که فکر می‌کند برنده شده است!

مادرم تمام وقت به فکر درمان ذهن مریض من است و جواب من همیشه این است: اگر روزی توانستید راز خلقت و آفرینش و این مقدار سردرگمی را یافت کنید آن روز من هم آرام خواهم گرفت.

پایان.

 

پ.ن: گفتم برای جلسه بعد هرکسی باید یه نامه بنویسه.برای من.دوستش.یا همسرش و یا حتی خودش! خودِ ده سال بعدش!

و اگه مخاطب نامه تون من باشم، بهتون جواب خواهم داد و این نامه نگاری‌ها می‌تونه تا سال ها ادامه داشته باشه و توی تاریخ بمونه. 

 

 

منبع عکس ها:

آبلوموف و

آهستگی

 


یا حبیب التوابین

 

اول. بالاخره روز موعود فرا رسید.

دیروز مدیر مدرسه شماره‌ی کارتم را گرفت و پرسید روزانه حقوق می خواهی یا ماهانه؟.و قبل از اینکه من  چیزی بگویم گفت ماهانه رد می‌کنم. اینطور برایت بهتر است، مثلا سیزده روز عید یا هر تعطیلی دیگری هم که اتفاق بیفتد تو باز حقوقت را داری. .

تشکر کردم. و رسماً معلم شدم.

در کوچه ای که از بالا به بلوار قیصر امین پور می‌رسد و از پایین به خیابان کاتوزیان، و شاید این کوچه همان کوچه ای است که قرار بوده شاعرانگی و حقوق خوانی های من در آن پیوند بخورد!

 

دوم. فکر نمی‌کردم مقاله‌ای که تابستان در مورد تحریم‌های ثانویۀ ایالات متحده کار کردم اینقدر زود به کارم بیاید. حتی فکر نمی‌کردم نشریه هایی که در دوران کارشناسی چاپ می‌کردم هم یک روز برایم رزومه شوند.

به لطف جناب "ابن سبیل" که برادری را در حقم تمام کردند و به خاطر پیگیری های بی دیغ شان، با پژوهشکده‌ای آشنا شدم، رزومه فرستادم و در مصاحبه پذیرفته شدم. حال چند صباحی است که به عنوان پژوهشگر حقوق بین‌الملل اقتصادی به همکاری با این پژوهشکده نیز مشغولم (البته به صورت آزمایشی).

(من در حدِ این همه نیستم. فقط خواستم بدانید هنوز آدم خوب هست.و اینکه اگر خدا بخواهد می‌شود.اگر خدا بخواهد همه چیز اتفاق می‌افتد.)

 

سوم. موعد احضاریۀ برادرم رسید.به دادسرا رفتیم. 

مسئول رسیدگی به پرونده‌ها گفت: به دستور دادسِتان کل کشور چون اکثر دستگیر شده های اتفاقات اخیر جوان بوده‌اند و ممکن است آیندۀ شغلی‌شان به خطر سوء پیشینه به خطر بیفتد، تمام پرونده ها مختومه اعلام شده و به دادگاه فرستاده نمی‌شود. اگر تا دو سال جرمی مرتکب نشوید خود به خود بابت این اتهام هم تبرئه می‌شوید. فقط ممکن است برایتان ابلاغیه بیاید که به عنوان مجازات، یک کتاب را بخوانید یا در امور فرهنگی مساجد مشارکت داشته باشید. همین.

 

الحمدلله

الحمدلله

الحمدلله

 

پ.ن: اینقدر سرم شلوغ شده که به سختی می‌رسم برای کنکور دکتری بخونم اما به نظرم یه ارشد شاغل بهتر از دکتریه که هنوز دستش تو جیب پدرشه :)

دعا کنید اگه خیره هر دو تا کار به سامان برسه، ان‌شاءالله.


یا فخر من لا فخر له.

 

.پهپاد آمریکایی توسط نیروهای نظامی ایران هدف موشک قرار گرفت و بعد از این اتفاق، رئیس جمهور ترامپ سخنرانی جالبی داشتن و گفتن "ما می تونستیم به ایران حمله کنیم ــ و خب واقعاً هم اگه میخواست می‌تونست ــ اما من دیدم اونا یه پهپاد بدون سرنشین زدن و ما اگه حمله کنیم حداقل 150 نفر انسان بی‌گناه کشته می‌شن. به خاطر همین دستور توقف حمله رو دادم."

و خب این کارشون خیلی ارزشمند و انسانی بود به نظر من. با اینکه معلوم نبود اون پهپاد واقعا تو سرزمین ایران بود که سرنگون شد یا نه!

 نکته‌ی بعد اینکه ایران قبلاً در مورد پهپاد RQ170 ادعا کرده بود که کنترل این پهپاد رو به دست گرفته و اون رو سالم نشونده. و اگه توانایی این کار رو داشت دیگه نباید این پهپاد رو می‌زد، باید این رو هم سالم می‌نشوند. به خاطر همین اگه کار به شکایت حقوقی دولت آمریکا بکشه ممکنه بحث مسئولیت بین المللی ایران پیش بیاد».

 

اشتباه نکنید.اینا تحلیل های یه آمریکایی نیست. اینا حرفای یه دانشجوی ارشد حقوق بین‌الملل تو دانشگاه تهرانه که تصمیم گرفته بود موضوع ارائه اش سر کلاس بررسی تفصیلی برخی مسائل روز، آثار حقوقی سرنگون شدن پهپاد آمریکایی توسط جمهوری اسلامی در خلیج فارس» باشه!

و اگه کسی با استدلال نمی‌زد توی دهنش، این روایت آمریکایی از حادثه رو به دیگران تحمیل می‌کرد.

+ و اما شما. .

اگه خودتون و عقیده تون رو بر حق می‌دونید، توی هر رشته‌ای یا هر جایگاهی که قرار دارید باید ادبیات جمهوری اسلامی رو بشناسید و بتونید با گفتمان سازی ازش دفاع کنید. نه اینکه صرفاً یه بچه مذهبی خوب و ساکت باشید که نمازش رو توی مسجد می خونه، به نامحرمم نگاه نمی‌کنه ولی بلد نیست در حد پنج تا کلمه از عقیده‌اش دفاع کنه! 

شما یا توی این جبهه حضور دارید یا ندارید.

و اگه حضور دارید یا دوست دارید حضور داشته باشید باااااید تاریخ بدونید.

بااااااید اقتصاد بلد باشید.

بااااااید ت رو بشناسید. 

و از همه مهم تر، بااااید توی رشته‌ی خودتون تبدیل به متخصص ترین فرد بشید. 

 

و این "باید" ها دل به خواهی من نیست.که تکلیف ماست، بار ماست، رسالت ماست.

و نیاز داره که از همین امروز براش برنامه ریزی کنیم و راجع بهش فکر کنیم. از همین امروز.از همین الان.

 

  

 وَقَالَ ارْکَبُوا فِیهَا بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا ۚ إِنَّ رَبِّی لَغَفُورٌ رَحِیمٌ.

و گفت: در آن سوار شوید که روان شدن و لنگر انداختنش فقط با نام خداست، همانا پروردگارم آمرزنده و مهربان است.

هود/41

 

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها